اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

[ برچسب:, ] [ 16:36 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت سی وچهارم

روزای اخرسال تادیروقت سرکاربودومنم هرشب تایه مدتی دوروبراساعت۱۲شب براش خسته نباشیدمیفرستادم تاجواب نمیدادخوابم نمیبرد،روزاگذشتن ورسیدشب تولدعشقم وانلاین نبودوسرکاربود،من یه گروه مجازی درست کردموفقط خودموعشقم بودیم وای یه جشن تولدمجازی،اونجورکه همیشه توذهن وفانتزیام بودبراش گرفتم،عکس کیک وچاقو وخیلی چیزاروبراش فرستادم که یه جورایی قشنگترحسش کنه،تازشم یه اهنگم خوندم براش!خخخخخ
به محض اینکه ساعت از۴تاصفرکه گذشت وتولدعشقم شدفوری بهش پیامک دادم وتولدشوتبریک گفتم...پیام داد:‌بازم به توکه تولدمویادت بوده!!
خیلی خوشحال شدم،ولی چیزی نگفتم که توتلت چه خبراییه،اخرای شب بودکه انلاین شد وپیاماگروهم سین شدبرام،بالای۱۰۰‌تاپی ام بود،چیزی نمیگفت مطمعن بودم داره میخونه،بعدیه۱۰ دقیقه نوشت،وااای دستت دردنکنه...خیلی زحمت کشیدی همشونوخوندم جالب بود،بازم مرسی براهمه خوبیات
وهمین حس خوب که به عشقم القا وازاون به من میرسیدبرام کافی بود...
بعددیگه من خوابیدم وفرداصب که پاشدم تااماده شم براتحویل سال نوعشقم پیشاپیش همون دیشب تبریک گفته بودعیدو،جاش کاملاخالی بودکنارسفره هفت سینمون...
 
نمیدونم شایدبخندین به اینکه من همه چیوریزبه ریزنوشتم،ولی خداشاهده ازاون همه خاطره باحال وجالبتریناشونو فاکتورمیگیرم مینویسم تاعشقم بدونه که فراموش کردنش محاله بااین همه خاطره...
 
سنجاق به سال۹۴
یادمه یه باربعدبرگشتنش ازترکیه عشقم وعموبرایه کاری باهم میرفتن یه اداره ای،منوعشقمم بهم پیام میدادیم،نمیدونم دقیق یادم نیس ولی من به عموتیکه پروندم نمیدونم مسخرش کردم نمیدونم چی بودولی زشت بوداگه میفهمید،خخخخخ،اون موضوعوگفتم توپیامک بهشواخرشم نوشتم حواست باشه عمونفهمه هاااا
یکم بعدش پیام اومدکه: (اسم عشقم) رفته اداره گوشیش دست منه،دستت دردنکنه عمو!!
وااااای منوبگین  عین این شکلکه :| دهنم سرویس شد
مطمعن بودم گوشی عشقم ازش جدانمیمونه یااگرم موندصددرصدرمزداره ولی اینکه تندوتندجواب میدادیهونیست شدوبعدش اون پیامکه یه جوری میشدم،چی میگفتم من دیگه چیزی نداشتم بگم که خخخخخ
ولی یه حس قوی ای میگفت که خودشه داره اذیتت میکنه سربه سرت میزاره،پیام دادم:کوفت،شوخی خیلی بی مزه ای بود
این بازی واذیت کردنای من دوساعت طول کشید،اخراش دیگه پیام نمیدادم بستم به تمام زنگ که برداره،میدونستم که براکارعمورفتن واگه جواب ندادمطمعن ترمیشدم که عموپیشش نیس ومنتظره اون برگرده تاوقتی وصل کردعموحرف بزنه،چن بارزنگیدم جواب ندادبعدپنج دقیقه دیدم شماره عشقم میوفته برداشتم ولی حرف نزدم،چنبار الو الوکردقطع کردم ،بعد چنددقیقه بازخودم زنگ زدم  این بارم عموجواب داد شروع کردیم به حرف زدن کااااملابصورت عادی انگار ن انگارکه من تیکه پروندم بهش،خخخخخ،گغت عامودستت دردنکنه بابت پیامی که راجب من فرستادی!!!نمیدونم حکم ازخدابودچیبودکه خودموگم نکردم فوری گفتم عموووعمووو من که میدونم توپیش(اسم عشقم) نبودی تازه الان اومدی پیشش،اینم میدونم که ازهیچی خبرنداری وهمه چی زیرسراین رفیقته،بهش بگین اینقدمنواذیت نکنه من اگه طرز پیام نوشتن اونونشناسم که بایدبرم خودموپندازم توچاه،عموخندش گرفت ومن دیگه قطع کردم وبهش پیام دادم،کووووووفت بغیری من تووعمورواینجانبینم پیاده ازروتون ردمیشم!!
خخخخخخخ
فک کنم فرداش بود،که من ازیه جایی بااجی بزرگم برمیگشتیم،تنگ غروب بود،عشقمووعموهم داشتن ازیه کوچه فرعی پیاده میومدن که برسن به خیابان اصلی،همون لحظه که من اونارودیدم اونام منودیدن وای اینقدباحال بود،بهم میگفتن بدوبدووو خخخخخخخخخ ودوییدن رفتن عقب ،وای منوبگین ازخنده داشتم منفجرمیشدم ولی اجیم بودوبایدخودموکنترل میکردم که متوجه چیزی نشه،البته اجیم ایناهم ندیدندشون
رفتم خونه پیام دادم ای خندیدیم بااااهم آے
یه شبم بهم پیام میدادیم ودلم خیلی تنگش بود،خیلیه خییییلی،بهش گفتم میدونی بعدبرگشتنت یه بارم باهم حرف نزدیم،میدونی چقددلم تنگه براصدات...؟!
یهودیدم داره زنگ میخوره گوشیم شماره عشقم بود....واااااییییییییییی ازخوشحالی داشتم بال درمیووردم رفتم تواتاق ووصل کردم وباهم حرف زدیم،گفتم چیشدزنگ ردی؟؟گفت دیگه گفتم یه حالی امشب بهت داده باشم ومنم گفتم دمت گرم ویه۱۰دقیقه حرف زدیم وبعدشم قطع کردیم،ولی آے چسبید اون حرف زدنه ای چسبییییید،اخه دلم تنگش بودویهویی خودش زنگیدخیلی چسبیدبهم
 
واماحادثه شب۲۲بهمن مااااه:
عصرش من بیرون بودم ودیدم که عشقم اومده اینورا
نمیدونم چراولی همش دوس داشتم یکی باشه پایه باشه که شب بریم بیرون
پیام دادم ومیناایناروهوایی کردم که بیان خونمون که اره بیاین اینجاباحالتره
اومدن وساعت ۱۰ربع کم بود ومن بیرون دنبال یه چی میگشتم که آتیشش بزنیم واجی دومیم پایه اومده بودبیرون،داداشموداداش مینارفتم توشلوغی ولی ماسه تادخترجلودرخونه بودیم،بابامم رفته بودحموم وباباومامان مینا ومامانم ایناگرم تعریف بودوحواسشون نبودکه بایدگیربدن به ما!!
اجیم گفت روغن سیاه ماشینوببریم حلقه ای بریزیم توکوچه وبعداتیشش بزنیم جالب میشه،باروغن یه دایره بزرگ کشیدیم توکوچه وحالامنومینا باتیکه کارتون میخوایم اتیشوروشن کنیم ،ازدور دیده بودم که یه تیوپو اتیش زدن بستن پشت ماشین عمووبااهنگ ولوم بالا توهمه کوچه هامیگردن،اجیم ازمنومینابزرگتربودوقتی شنیدصدااهنگ میادرفت گوشه توتاریکی وایسادولی منومینافقط کناروایسادیم تاماشین ردبشه،ازکنارماردشدن ولی یکم اونورتوکه سمت اجیم بودسرعتشونوکم کردن،بعددیدم ازشیشه ماشین یه چی راس کنارپااجیم انداختن پایین،اولش فقط نورازش میومداجیم گفت واااییییییی ترقه انداختن وداشت میدوییدسمت درحیاط،من گفتم ن بااااو ازاین فشفشه هاش نترس،چن ثانیه بعدتموم شدن نورش یکککککککک صدایی داد،اینقدترسیدیم ودویدیم سمت خونه،عموومامانم ایناترسیده بودن اومدن بیرون وای خیلی باحال بودهم هیجان داشت هم ضایع شدیم
مامانم اومده میگه هاشماترقه انداختین ها؟!ترقتون کجابود؟؟
وای ماسه تایی ازبس خندیده بودیم روده بور شده بودیم میگم ماااامان اره ماترقه روانداختیم افتادپشت ماشینه خخخخخخخ
مامانم گفت بیاین بیاین برین داخل شماهادورهم که جمع میشین خطرناک میشین،وای ازتوهال ردشدیم رفتیم عقب تواتاق ازبس باهم خندیدیم ...خیلی باحال بودخیلیییی
تنهاکه شدیم میناگفت: ... چشات یه برقی میزنه بگوببینم تواون ماشینه کیابودن بلاااا،گفتم من فقط عشقموتشخیص د
 
ادم،گفت ای جااااان پس این برنامه ازپیش تعیین شده بود،گفتم نبخدامااصلاراجب امشب هیچ حرفی باهم نزده بودیم خداییشم همین بود
بعدیه کووووووووفت آبدار نوشتم وبراعشقم فرستادم،اس داد خخخخخخخ
وبراش تعریف کردم چیشد،یادمه میگفت سرهمون یه ترقه که جلودرتون انداختم دستم سوخته
 
اگه اشتباه نکنم آذرماه بودیه شب دیدم یه شماره ایرانسل ناشناس بهم پیام داده بازش کردم محتواش این بودکه:‌سلام من دوست دخترفلانیم منوخیلی دوست داره یه لطفی بخودت بکن ودیگه بهش پیام نده که برات بدمیشه!!
منوبگین یه دقیقه بودفقط میخندیدم یه جوری شوک بوداونم اینکه یکی بخوادمنوبخاطرپبام دادن روخط عشقم تهدیدکنه،قبل اینکه جوابشوبدم پیاموکپی کردم براعشقم ،جواب دادشمارش چنده اونم براش فرستادم بهم گفت این دختره شمارتوازتوگوشی من یواشکی برداشته یه کاری کن که دست ازسرم برداره گفتم باشه!!!
میدونستم دوست دخترداره ولی نمیخواستم اینوقبول کنم که پیش هم بودن که اون دختره رفته توگوشیش وشماره منوبرداشته...
هی دختره پیام میدادپس چراجواب نمیدی ورواعصاب بود،شروع کردم به جواب دادنش،من گفتم واون گفت من گفتم واون گفت،پععععع چقداین دختردهنش گندبود یه سری حرفامیزدکه ازجنس دختربعیدبود،فحش میداد من هیچ فحشی بلدنبودم بدم واعصابم خوردمیشدبهش گفتم من متناسب باشخصیت خودم باطرف مقابلم حرف میزنم پس بهتره که قشنگ حرف بزنیم،من میگفتم واون میگف واین وسطاپیامااونوبراعشقم کپی میکردم واخرش کم اورد وشب بخیرگفتیم
وشروع کردم به پیام دادن به عشقم ،قشنگ میدونستم ته این ماجرابه کجامیرسه،پرسیدم واقعادوسش داری‌؟؟گفت اره،بهش گفتم توداری بایه تیردوتانشون میزنی،گفت منظورت چیه،گفتم سوالایی که امشب منواون دختره ازتومیپرسیم شبیه همه وتودقیقاجوابایی که بمن میدی روبه اونم میدی این جوری میخوای کاری کنی که خودتوازچشادوتامونم بندازی(ینی بمن میگفت اونودوس دارم به اونم میگفت منودوس داره) هیچی نگفت ومن نمیدونم چرادوس نداشتم یکی همجنس خودم اون همه باهام بدحرف بزنه،خودموگول میزدم که شایدازدوستاعشقمه برااینکه خودشوازچشامن بندازه این نقشه روکشیده...
 
عشقم هیچی راجب من به دختره نگفته بودحتی اسممو،منم اسمشونپرسیدم ازعشقم،فرداصب که پاشدم شمارشوفرستادم براشیرین تاذخیره کنه ببینم توبرنامه هااسمشوچی گذاشته اخه اونموقع گو شی خودم ساده بود،شیرین نه ماجرارومیدونست نه چیزی ولی خیلی جیگره من هرچی بخوام یابگموبرام انجام میده پیام دادکه اسمش پریساس،بازم نمیخواستم باورکنم که دختره زنگش زدم وباهم حرف زدیم ازم یه سال کوچیکتربودبهش گفتم پس مواظب حرف زدنت باش،توتماس تلفنی من بیشترمیتونستم حرفاکوبنده وخوب خوب بزنم،بهش گفتم عزیزم پریساجون،گفت اسمموازکجامیدونی گفتم عشقم گفته،ومیدونم دوس دخترشی ولی من عشقشم وهمه خانوادش قضیه منومیدونن واینجورحرفا،گفتم وگفتم واخرسرموقع خدافظی یه تیکه گفت همیشه توذهنمه خیلی حرصمودراورد،گفت:عزیزم بایه خداحافظی ماروخوشحال کن...(خوووووداااا خخخخخخخ)
بعداون پیامی ندادمنم چیزی نگفتم دیگه بهش،تااینکه اواخراسفندبودمن گوشی گرفته بودم واردبرنامه هاشدم به پروپام میپیچیدوبازاذیت میکردوبدحرف میزد،تلگرام بلاک میکردم واتساپ پیام میداد،واتساپ بلاک میکردم لاین پیام میداد ،خیلی اعصبانیم کرده بود یکم حرفابدازدوستام یازگرفتم ویه متن بلندبالا ودهن سرویس کن نوشتم وازبلاکی لاین درش اوردم وبراش فرستادم اتیش گرفته بودا بایه خط دیگه تولاین میخواست حرف بزنه که بلاکش کرزم بافرستادن اون متنه دلم خنک شده بودچون واقعااذیتم کرده بود،اونم منوبلاک کرد!
 
تاسوعاعاشورا:فک کنم یه چندهفته بعدازاون عروسیه بودکه من گوشیم مشکل پیداکرده وبازگوشی نداشتم،روزتاسوعابودوخونه بودم یهو کاملایهویی یه حسی بهم القا شد،یهوبهم ریختم حالم یجوری شد،همونوقت مامانم گفت برم مغازه،چادرموسرکردم وسرموانداخته بودم پایین وتوفکر تهی داشتم راه میرفتم دیگه داشتم میرسیدم به خیابون که سرموبلندکردم وهمون لحظه دیدم عشقم ازیه ماشین پیاده شد،وااااوووو عجیب بودبراما!
بعدازظهرش قراربودباهیئت بریم یه روستادیگه،البته منواجی بزرگم ازطرف بسیج،توماشین نشسته بودیم کنارمسجدکه عشقم وعموهی باماشین ویراژ میدادن وقیافه عشقم اونقدتغییرکرده بودکه اجیم نمیشناخت این کیه هی سواره هی پیاده تاب میخوره این طرفا
برگشتیم عصرش بعددوباره باهیئت روستاخودمونم راه افتادیم توروستا،عشقمم بودیادمه اونموقع تازه این شلواراکه جلوشون کشیه وتنگا ازاونامدبود وعشقم پوشیده بود،فداش بشمااینقدبهش میومدکه منی که ازاون شلوارا متنفربو دم خیلی به دلم نشست
شبشم که ازمسجدبرمیگشتیم باعمونشسته بودن توماشین ووقتی داشتیم میرسیدیم خونه اومدن وردشدن
فرداهم که عاشوراباراحله وشیرین رفتیم باهیئت سرگلزارشهداوعشقمم بود،برگشتنی هم دوستام منورسوندن خونه وطبق معمول هرسال عشقم همون جایگاه همیشگیش وایساده بود
من رفتم خونه ومامانم گفت که برم مغازه،یه کفش پاشنه بلندپوشیدم وراه افتادم،همه مغازه های نزدیک بسته بودن وبایدمسیرطولانی تری رومیرفتم عشقم وعمو تویه ماشین ساپورت میکردن وپسرعموم ودوستشم تویه ماشین دیگه،ولی بیشترعشقم ایناساپورت میکردن وهمراهی خخخخخخ
 
*****************
 
سیزده بدر سال۹۵بودرفته بودیم بیرون بعدازظهربودتنهانشسته بودم یادپارسالش افتادم که رفته بودیم بیرون وجای خالی عشقم ودلتگیش منوبه گریه انداخته بود،شمارشوگرفتم انتظاربرداشتن نداشتم میخواستم تلافی پارسال شه برام که زنگش میزدم واون صدای خانومه که میگفت خاموش است وعذابم میدادبشه،نمیدونم چنباردستم دکمه ی تماسولمس کرده بود،گوشیوگذاشتم کناروشروع کردم سبزه گره زدن،اولین ارزوم این بودکه عشقم نجات پیداکنه ازاون شرایط وبه همه ارزوهاش برسه وبعدبه ترتیب بقیه ارزوها...
بعدش باداداشم رفته بودیم ازچشمه آب بیاریم که دیدم گوشیم زنگ میکشه شماره عشقم میوفتادروگوشی ودلم داشت میومدتودهنم....فاصلموباداداشم بیشترکردم وجواب دادم هرچی الو الومیکردم صدایی نمیومدقطع کردم!رسیدیم آبودادیم بهشون ومن بازرفتم یه جاکه تنهاباشم،دقیقاکنارسبزه هایی که گره زده بودم شمارشوگرفتم بعدچنتابوق برداشت وشروع کردیم به حرف زدن گفت که گوشیم توجیبم بوددستم خورده بودزنگ زده بودم عقب :(
منم گفتم اون شانس من بوده ویکم حرف زدیم وبعدش قطع کردیم!بعداون دفعه که بقول خودش دستش رفته بودروتماس وشماره من گرفته شده بودواون همه ذوق کردم دیگه ندیدم شمارشوروصفحه گوشیم،وای که چقددلم برااون حساتنگ شده...
 
اواخراردیبهشت بودکه دیدم پریسامنوازبلاکی دراورده!!!!!دوهفته گذشت ومنم ازبلاکی درش اوردم بعددوشب پیام داد،انتطارداشت که مث قبل باهاش برخوردبدکنم چون عشقموگرفته بودازم ولی مث یه دوست باهاش رفتارکردم خیلی تعجب کرده بود گفت چیشده سرت به سنگ خورده گفتم نه تصمیم گرفتم باهمه خوب باشم،بعداونشب باهم دوست شدیم واقعاهم دوست،مث دوستاخودم دوسش داشتم باهم حرف میزدیم میگفتیم میخندیدم...میدونستم اون کسی نیست که عشقموازم بگیره از یه طرفم اونم دختربودهمجنس خودم بود دوسش داشت :) :(
یه شب گفت تودیگه دوسش نداری قیدشو زدی‌؟؟گفتم نه من هنوزم دوسش دارم یه پروژه دارم بایدتمومش کنم،گفت چیییی؟؟‌ازش قول گرفتم به عشقم نگه چیزی راجب برنامم قول داد!بهش گفتم داستان عشقمونو ازاون اول تااخرش دارم مینویسم تاتموم کنم وبدم بهش دلیل اینکه دیگه مث قبل اذیتش نمیکنم اینه که حرمتایی که بینمونه نشکنه
 
(منومیناومهشیدسه تادوست عاشق دلباخته بودیم عشقامونم تقریباباهم دوست بودن،عشقای اون دوتاچنان رفتاری باهاشو داشتن که مث سگ ازچشمشون افتادن...همیشه ی همیشه بهم میگن...توروخدادیگه تموم کن نزارمث مابه جایی برسی که عشقت تبدیل به نفرت شه ،بزارهمون عشق دوست داشتنی برات بمونه،نزارحرمتاتون شکسته شه!!
راستم میگن منم به حرفشون گوش دادم)
گفت وااایییی عزیزممم خیلی دلم خواست بخونمش منم مینویسم خاطراتمونو،اینوکه گفت بدنم یخ کرد.گفتم کامل نیس مال من گفت تاهمونجاکه نوشتی ولی من نمیخواستم بخونه یااینکه راجب عشق ماچیزازیادی بدونه خیلی اصرارمیکردیه چنتاپاراگرافشوبراش فرستادم،خوشش اومده بودکه چطورمن ریزبه ریزهمه چی یادمه وباچه حوصله ای همه چیونوشتم!اونم دوتاازخاطراتشونوبرام فرستاد،خاطره ی تولدش ویه خاطره دیگه...عشقم عشق من بود،بغلشو دستاشومال خودم میدونستم تموم طول خوندن اون خاطراتش اشکام میریخت حالم خیلی بدشدخییییلی ولی پیش پریساحفظ ظاهرمیکردم واین ازدرون داغونم میکرد
اونشب مث بقیه شبابه عشقم چیزی نگفتم ولی تاصب خودخوری کردم وگریه،که چرانشدکه بامنم بیرون بره که چرانشدکه خوش بگذرونیم باهم وخیلی سوالادیگه!!
باهم که میرفتن بیرون پریساازدستاشون تودست هم عکس میگرفت ومیزاشت پروفایلش،من دست عشقمومیشناختم انگشتاش یادم بود(هنوزم که هنوزه دارم اینارومینویسم چشام خیس میشه وتارمیبینم اینابرایه دخترینی مرگ تدریجی وتمووووم)اولین بارکه دیدم دلمم مث بغضم ترکید،نتونستم تحمل کنم وبه عشقم پیام دادم:‌‌اون دستای توعه تودستاش،من دستای توعه لعنتیومیشناسم وخیلی حرفادیگه،اگه اون لحظه پیشش بودم  حال منومیفهمید....نمیدونم به پریساچی گفت که فوری برداشت!
خیلی بده عشقم واون دختره تانصفه شب انلاین بودن ومن انلاینیشونوچک مبکردم باهم انلاین افلاین میشدن،قلبم گریه میکردوهردقیقه بیشترازده باروسوسه میشدم به عشقم پی ام بدم ولی نمیخواستم نفرسوم یامزاحم یه جمع دونفره باشم
یه مدت تصمیم گرفتم دیگه یه مدت به عشقم پی ام ندم کاراش برام مهم نباشه،بسته شبانه میگرفتم تاساعت۳تاب میخوردم توکانالاوفیلماوعکسارودانلودمیکردم ومیدیدم تامنم تادیروقت انلاین باشم که هاینی منم تنهانیستم!!!ولی چه فایده براعشقم مهم نبوداین چیزافقط خودموداغونترمیکردم...
 
همین منوالوپیش گرفته بودم که عروسی دوست عشقم رسیدمطمعن بودم که میاد،رفتیم عروسی وشیرینم پیداکردم حنابندون بودوشب وتاریک،منم که چشام فاصله دورودرست تشخیص نمیدادولی ادمایی که حفظموازخیلی خیلی خیلی دورم میشناسم،عشقموپیداکردم روبروم بودبه شیرین میگفتم شیرین من طبق برنامم نبایدبهش نگاه کنم :( توببین اینورنگاه میکنه یانه،باچشام نگاهش نمیکردم ولی قلبم داشت میومدتودهنم، البته وقتی شیرین میگفت اونورومیبینه یواشکی نگاش میکردم.قشنگ یادمه تیشرت آستین کوتاه تنش بودومعلوم بودداره ازسرمابه خودش میلرزه
برگشتیم خونه خودموبه سختی به خواب زدم که مازوخیسم نیادسراغم که بهش پیام بدم،خخخخخ
یادمه دوسه تاعروسی پشت سرهم بود،هرروزدوبارعشقمویه دل سیرمیدیدم توعروسیا،عروسی دوستش بادوماد میرقصیدومن ازدورقربون صدقش میرفتم تودلم
حنابندون عروسی دومی همون لباسی که خودم خیلی ذوقشوداشتم وطراحیش کرده بودم وعشقم رفت ودوست نداشتم بپوشموپوشیدم حس خوبی داشتم،فرداش عروسی اجی پروانه بود بازمنوراحله وشیرین پیش هم نشسته بودیم وعشقم ازمهموناشربت پذیرایی میکرد،عشقم خیلی خجالتیه ماسه تادختربودیم خب مسلماروش نمیشدبیادسمت ماهمم اینکه منوخانوادش میدونستن یکم ناجوربود،مامیگفتیم ومیخندیدیم یه خانومه اونجابود صدا زدگفت:برااین دختراهم شربت بیار!!
شیرین بادهن بسته گفت ای جوووووووون دمت گرم! خخخخخخ ای خندیدیم...ذوق خاصی داشتم دل تودلم بود،اومد،ازسمت منوشیرین اومدنوک پاش خیلی اروم خوردکف کفش من وخم شد!شیرین وراحله منتظربودن اول من بردارم،به زبون محلی گفتم دستتون دردنکنه واول من برداشتم وبعدشم دوستام،عشقم رفت من انگارتوفضابودم افتادم زمین باهمه اون چیزایی که پریساراجبش تعریف کرده بودوخودم دیده بودم که اشکامودرمیوردن هنوزم باتموم وجودم دوسش داشتم،خوردیم شربتوووخوش مزه ترین شربتی بودکه توعمرم خورده بودم ای چسبییییید،حالم خیلی خوش بود
اونروزم بااون همه خوشی خودموکشتم وبهش پیان ندادم
 
دوسه روزم گذشت فک کنم ازاینجارفته بود،دلم هواشوکردبدجور،اونقدزیادکه قیداون یه ماهی که پیش خودم نقش بازی میکردم وجون میکندم درظاهرکه دیگه برام مهم نیستو زدم ودرحالیکه چشام ولبام گریه میکردن بهش پیام دادم یادمه دوروبراساعت  سه عصربودومامانم تواتاقی که من بودم خواب بود،اون جواب منطقانه میداد،میگفت که نمیخوامت دیگه ونمیتونستم باصدابلندگریه بی صداگریه میکردم ولی کل بدنم میلرزید...خیلی گریه کردم اونروز،بیشترشم ازرودلتنگی شدیدبود...
پری،پری،پری...دوست داشت ترکی یادبگیره قبول کردم یادش بدم،داغون میشدم ولی دوس نداشتم ناراحتش کنم،دختربود....
یه مدت باعشقم بهم زده بودن نمیدونم چراولی بمن میگفت باهام دردودل میکرد،خوشحال نمیشدم ازجداییشون خداهم میدونه خوشحال نمیشدم چون میدونستم اگه بااون نباشه بازم دوست دخترداره :( 
حال پریساخیلی بدبود فک کنم بعد۹ماه رابطه باهم بهم زده بودن خیلی تصمیما بد واحمقانه به سرش میزد،ولی همیشه راهنماییش میجردم میگفتم تونبایدضعیف باشی،بهش میگفتم منوببین۸سال عشق۸سال دوست داشتن،۸سال خاطره که بعضیاش توتنهایی وبعضیاشونم مشترک،من رفتنشو دووم اوردم با۸سال،پس توام میتونی میدونم سختته ولی شدنیه
هیچکس جزخدانمیدونه من همین الانم که الانه چی میکشم،خودم ازپری داغون ترم صدمرتبه ولی پیش اون بایداین حرفارومیزدم
این مدت پیشنهادا زیادی میشدکه شرایطشونم واقعاخوب بودبعضیا ولی نمیتونستم دوسشون داشته باشم براهمینم حتی اجازه نمیدادم که باهم حرف بزنیم حتی برایه بارم
روزا گذشتن ورسید تولدمن،ازساعت ۱۱ونیم گذاشتم روحالت روح عشقم انلاین نبود،تا۱۲ونیم منتظربودم که شایدانلاین بشه ولی نشد،من فقط منتظرتبریک تولدازطرف عشقم بودم دوستام دخترخالم همه ازساعت چهارصفرکه گذشت تبریک گفتن ولی من دلم یه دلخوشی خاص میخواست!
سایلنت نکردم و تقلا کردم بخوابم،یه حالت خفته بیداربودم همشم خواب حالتی میدیدم عشقم تولدموتبریک گفته هی به گوشیم نگاه میکردم ولی پیامی دریافت نکرده بودم ساعت۳بود وبار پنجم که این حالتی میشدم یهوفکرم رسیدشایدشارژ نداشته توتل پیام داده نتموروشن کردم دیدم انلاینه!!!!!
براپنج دقیقه منم انلاین موندم ولی بازم خوابیدم،فرداصب بایدمیرفتم سرکارساعت ۷که نتموروشن کردم اونم انلاین بود چون اونم میرفت سرکار،اماده شدم وهندزفریم توگوشام ورفتم سرکار،اهنگ گوش میدادم وبه این فک میکردم که چرا من دلخوشی تولدم برام اتفاق نمیوفته؟؟ولی ازیه طرفم نمیخواستم اون روزموگندبزنم توش هی پیش خودم میگفتم امشب تاساعت۲۳:۵۹دقیقه تولدمنه وتااونموقع میتونم منتظراتفاق خوبه باشم،ساعت دوروبرا۹ونیم بوددیدم یه پیام دریافت کردم!!!!
وااااوووووو قشنگ به دلم برات شدعشقمه،گوشیموبازکردم اره عشقم بودنوشته بود:
تولدت مبارک باشه،باکلی ارزوهای قشنگ برات.
واااااییییی خودم قشنگ حس میکردم چشام داره برق میزنه ازخوشحالی،یکم ازخودم ذوق در بکردمو وبعدنوشتم مرررسییی عزیزم کم کم دیگه داشتم ناامیدمیشدم وفرستادم
 روزا گذشتن وکم کم عیدمیومدوتولدعشقم اونم تولدواقعیش،سال کبیسه بود،اون اولا که باهم بودیم وفک میکردم تاهمیشه باهمیم همیشه یه عالمه ارزو وبرنامه داشتم براهمچی روزی ولی خب روزگارهمیشه باب میلت جلونمیره،تصمیم گرفتم بازم این حس خوبو تودنیای مجازی بهش برسونم،براهمین تصمیم گرفتم به مناسبت ۲۴ساله شدنش تولدشو تو۲۴تا کانال تبریک بگم وممبرا کانال خودمم به ۷۱برسونم شایدکارمسخره ای بنظربرسه ولی خو شب عیدتوشلوغی اون همه کار پیداکردن ادمین ۲۴تاکانال ودرخواست پست تقدیدمی داشتن خیییلی زمان بره
بعد۴تاصفرکه گذشت تولدشوتبریک گفتم باپیامک ولی دیدم جواب نمیده وانلاینه حدس زدم شارژ نداره  تو تل دوباره تبریک گفتم تشکرکردوگفت شارژ نداشتم جواب بدم،تااونموقع برنامم کامل نشده بودم و۷تا ازکانالا کم بود،بردمش توکانال خودم وپست تبریک تولدواهنگ گذاشتم براش وپروفایلا همه جام تولدت مبارک گذاشتم به عشقش...اون خوابید ولی من هنوز دنبال برنامم بودم،ساعت۲ونیم بودکه تموم شداون پروژه ی عظیم خخخخخخخ
بعدیه گروه زدمو خودمون دوتایی توش بودیم تولدشوتبریک گفتم وازتک تک کانالایی که تبریک گفته بودن شات گرفتم وفرستادم براش واینجوریا،فرداصب که پاشده بودخونده بود بازم تشکرکرده بودونوشته بود: ... مرسی واسه همه خوبیات...
این جمله همیشه حال منوخیلی خوب میکرد
لحظه ی تحویل سال۹۶رسیدوخیلی ناراحت بودم فک میکردم دلم سنگ شده دیگه وخبری ازاشکا تواوج سکوتم نباشه...ولی ولی ولی امسالم اون حس خوب ونابه رو داشتم ودل وچشم بارید...
اخرای اردیبهشت بود ودیگه تصمیم گرفته بودم حیگرموبه دندون بگیرم ومرگ یه بارشیونم یه بار ازش اون سوالی که جوابشومیدونستم ونمیخواستم باحقیقت روبروشم روازش بپرسم،با وویس فرستادم براش،سوالم این بود:
دلیل رفتنش ومث قبل نبودنش بامن بخاطراین بودکه مطمعن نبودمیتونه منوخوشبخت کنه رفت تامن شرایط خوبمو ازدست ندم یابخاطردل خودش رفت؟!
به حرمت
 
اون مدتیم که باهم بودیم قسمشودادم راستشوبهم بگه،دیروقت بودفرستادم گفتم باهندزفری گوش بده گفت که هندزفریش خرابه وفردا گوش میده فرداش شد یه هفته وخبری نشدوتواین یه هفته هم دیدمش،دیدم که ماشین گرفته کلییییییییییی ذوق کردم وهزااااربارخداروشکرکردم،همین یه هفته هم که جواب نداد دلم خوش شده بود!
سر یه هفته بازاخرشب بهش پیام دادم جواب ندادی که!!
گفت وای بخدا میرم سرکاراصلا وقت نمیکنم یادم رفته گوش بدم الانم که باز دیروقته،حالااصلا چیه که باعث میشه دلخوش بشی؟!  ... باز داری شروع میکنیا،خیلی وقته تورفتی دنبال زندگیت منم رفتم دنبال زندگیم!  وای اینوکه گفت دنیا روسرم آوارشد.....گفتم کی گفته من رفتم دنبال زندگیم گفت من چیزای بیشتری میدونم ومن سکوت کردم تابه وقتش همه چیزوبهش بگم گفت فرداگوش میدم جواب میدم،فرداش شد وساعت درروبرا۹نوشته بود:ب اون فکر قشنگ و دلخوشی ک گفتی پایان بده و با حقیقت رو ب رو شو.من فقط بخاطر دل خودم رفتم
 
تاریخ سه خرداد۹۶بود وازاون روزتاحالا دیگه بهش پیام ندادم،وخودموکشتم تاامروزینی ۶مرداد۹۶ اون پروژه ی عظیمی که خیلی وقت بودمینوشتمو(ازسال ۹۲) تموم کنم!
[ برچسب:, ] [ 22:58 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت سی وسوم

دستام میلرزیدبرداشتم وگفتم من میرم پایین،گفت صب کن منم میام...ناهارم نخوردیم ورفتیم یه قیچی پیداکردیم،بریدم پاکتشو،نامه رودراوردم،شروع کردم به خوندن...کافربشم لحن نامه خیلی مظلوم بود،یه جورایی میخواسته عشقمو منصرف ازرفتن بکنه

الان که میخونم نامه شیرینوخندم میگیره...نمیدونم شایداونموقع تنهاکاری که ازدستش برمیومده همون بوده واونم ازم دریغ نکرده
نگاش کردم ولبخندزدم،دوباره بغلم کردوازم معذرت خواست،گفتم شیرین جان عزیزم مرسی بابت همه خوبیات
 
راسی اینونگفتم،از۲۰اسفندکه عشقم رفته بودهرشب هررررررشبا میومدتوخوابم،اگه اشتباه نکنم هفته سوم فروردین بودکه توخوابم ازدلتنگیام براش میگفتم وگریه میکردم اون میگفت چطور دوست داشتنیه که توداری،الان یه ماهه من رفتم تویه خبرنگرفتی من زندم یانه!!!!
تنهاکسی که باهاش بیشترازهمه راحت بودم پری جونم بود،بهش گفتم چه خوابی دیدم گفت حرفایی که میخوای بهش بگیوباپیام برام بفرس تووات میفرستم براش،کلی ذوق کردم ویه شارژم براش خریدم واخرهفته که رفته بودخونه فرستاده بودبراش وعشقم درجواب ازدوستم احوالموپرسیده بودوگفته بودمراقبش باشین...
وقتی دوستام اینجوری میگفتن امید زیرخاکسترم هی شعله ور میشدوحال دلم خووووب میشد
 
یه شب دخترعمم واجیم تو بی تالک بودن،یهواجیم گفت عه عامومگه ترکیه نبود!!!!
دخترعمم گفت اره میگفتن بایدبیادحتمااومده؛وای منوبگین ازخوشحالی بال دراوردم خب انگار بوی پیراهن یوسف بود!خخخخ
قبلاعشقم چنبارباخط عاموبهم زنگ زده بودوبخاطرشباهت زیادی که داشت یادم بود،شارژم نداشتم یادمه همون موقع یکی ازدوستام ازاین کدایی که اگه سه نفربفرستن هزاربرات میومدوکدمودادم دوتااجیم ودخترعمم زدن وهزارشارژ برام اومد،اونقدخوشحال بودم که شماره عاموروباخط خودم گرفتم!!!!
وااییییییی بوق کشیدوقطع کردم فوری زنگ زدعقب،باور نمیکردم برگشته فک کردم اشتباه گرفتم فوری خط خودمودراوردم خط عشقموانداختم تامطمعنشم،اره درست گرفته بودم
خط خودموانداختم یه باردیگه زنگ زده بود،به محض روشن کردن دوباره میزد،فک کردم شایدخطش دست یکی دیگه بوده،برداشتم ولی حرف نزدم چنبارگفت الو الو؟
ازصداش شناختم که ازعموهاس
 
وای منی که تااون زمان ازعمواونقدبدم میومدوهمیشه برادوست بودن عشقم بااون کل کل داشتیم باهم دلتنگی منوبه جایی رسونده بودکه به عموپیام دادم!!!!!
روم نمیشدبگم کیم بعدسلام واحوال پرسی گفتم عمومن روم نمیشه خودمومعرفی کنم فقط ازدوستت چخبرجاش خوبه؟!
اینوکه گفتم فهمیدکیم وازعشقم خبردادبهم،بعداونشب کماکان ازعشقم خبرمیدادبهم،اولامیگفت که قراره برگرده اگه نامه ای چیزی براعشقم دارم اماده کنم تارفت براش ببره،یادمه اونموقعاگوشی ای که دستم بود نوکیاساده ای بودکه ال سی دیش نورنداشت،ینی شبانمیتونستم باهاش پیام بدم
یادمه عشقمم شباانلاین میشدبیشترچون سرکارمیرفت وشبابیکاربود
یه شب یادمه قراربودحرفامنوبهش برسونه،دیروقت بودپیام داده بود وحرفاعشقموفرستاده بودبرام که مکالمه بین خودش ودوستش بود،گفته بودکه توکه میدونی من الان توچه شرایطیم هیچوقت نمیتونم ...روخوشبخت کنم بهش بگوکه بره پی زندگیش وازاین حرفا
دلم تودهنم بودولی خب گوشیم نورنداشت بایدمیرفتم تودستشویی(خخخخ) که برااون همه طومارنوشتن من جای مناسبی نبود واونشب گفتم من نمیتونم اس بدم فردا حرفامومیگم
کم کم جریانومتوجه شدم که عمونمیخواددیگه برگرده واین دلهرموبیشترمیکرد،اخه عشقم تنهایی توغربت سختش میشد،یه جورایی میدونستم اگه اون نره عشقم برمیگرده،ازطریق عموتصمیم گرفتم بریم رومخ عشقم تابرگرده،اینکه همش شرایط بداونجارو،آینده رو و...
 
یه بارم یادمه اخراین روزای مدرسه بودسرکلاسانمیرفتیم گوشی زری پیشش بود داد بهش پی ام دادم،البته انلاین نبودولی خب حرفاموگفتم تابعدانلاین شدبخونه واونروز برای اولین بار عکسموبراش فرستادم،بالباس مدرسه بدوووون هیچگونه آرایشی حتی کرم!!!یادمه تواون عکسه خیلی مظلوم بودم...روزاازپی هم میومدن ومیگذشتن شنیده بودم که میگن اگه روزی که شبش میشه شب آرزوها رو روزه بگیری خیلی ثواب داره وبه هرآرزویی که داری میرسی،بدون سحری روزه گرفتم واون روزاولین روزی بودکه روزه بودموعشقم نبودکه بهم بگه افطارتوبازکن
قشنگ یادمه یه روزابری وبارونی بودومن تواتاق تنهابه بهونه ی درس خوندن،دلم گرفته بودشروع کردم به نوشتن،نوشتن حرفای دلم رویه کاغذ،اشکام میریخت وجوهرخودکارم پخش میشد،هنوزم که هنوزه اون برگه رودارمش
زری زنگم زدوکلی باهاش دردودل کردم،درکم میکرد...اونموقعادردودل کردن بادوستام خیلی ارومم میکرد،اونشب آرزوم این بودکه عشقم برگرده،نجات پیداکنه ازاون شرایط بد....
موقع افطار حالم عجیب بدبود،لیوان ابجوشوبرداشتم ورفتم توحیاط،چشامودوختم به ماه،چون اون اولاکه همیشه شباباهم حرف میزدیم یه شب عشقم بهم گفت ماهومیبینی؟گفتم اره...گفت هروقت دلت تنگم شدونبودم به ماه نگاه کن وحرفاتوتودلت بگو،مطمعن باش من حس میکنم،به ماه نگاه کردم ازته ته ته دلم ،یهویی یه قطره اشک شررری ازچشام ریخت ودلم اروم شد وتونستم افطارموبازکنم،اونشب خیلی دعاش کردم خیییلی
 
چندروزبعداونشب خواب دیدم من ففط گریه میکردم وبه عشقم میگفتم میدونی چقددلم تنگته چرانمیای...اونم مث همیشه که طاقت گریه هامنونداشت بهم گفت...گریه نکن گریه نکن من دارم کارامومیکنم برگردم
ببدارشدم روزشنبه بود،بااینکه عشقم همش به عمومیگفت حتی اگه توام برنگردی من میمونم اینجاواون فقط یه خواب بود،به دلم برات شده بودکه عشقم برمیگرده به حرفش حتی توخواب هم ایمان داشتم،صب زودبود رفتم شارژ گرفتم واومدم خونه به عموپیام دادم:
سلام عموببخشیداین مدت خیلی اذیتتون کردم امیدوارم منوببخشین باارزوی بهترینا
فوری جواب دادکه عمومگه چیشده کسی بهت چیزی گفته مگه؟
 
داشتم پیام مینوشتم که دیشب توخواب بهم گفت برمیگرده،که دیدم پیام اومد: راسی عمو(اسم عشقم) تاچنروز دیگه برمیگرده!
وااااااییییییییییی منوبگین کلاخشکم زده بود،قشنگ حس میکردم که چشام ازخوشحالی دارن برق میزننا،دلم لبم چشام همگی داشتن ازسرشوق میلرزیدن
گوشیم دوباره صداداد ولی مغزم دستورنمیدادکه ببینم چی اومده،بعد۱۰دقیقه که بخودم اومدم نگاه کردم دیدم عموس نوشته:الوووو عموچیشدی ؟؟
نوشتم:دیشب خودش بهم گفت که تاچنروز دیگه میاد اونم توخواب...
اینارونگفتم که روزایی که عشقم نبود چی میگذشت ازسرمن...
دلتنگش میشدم تاحدجنون،جاش خالی بودواقعا،وقتایی که خونه تنهامیشدم عشقموروبروم بعدچن سال فراق تصورمیکردم وگریه میکردم وباهاش حرف میزدم
یاوقتایی که دلم میگرفت واشکام جاری میشد ودوروبریام متوجه میشدن میوفتادن به جونم که توچته چراخوش از واویلا میکنی،چته ؟ومن نمیتونستم دلیل این حالموبگم 
شمارشومیگرفتم ووقتی میگفت مشترک موردنطرخاموش میباشد ولومیشدم روزمین وپاهام سست میشد...
 
وای خداعشقم وقتی ترکیه بودعکساشومیزاشت پروفایلش ووقتی توگوشی دوستام میدیدم به وجدمیومدم،خیلی پخته وبزرگ شده بودتودوماه واین داغونم میکرد،پیش خودم میگفتم حتمااونجاسخت میگذره بهش که اینقدپخته شده،یادمه یه باریه عکس گذاشته بودکناریه ماشینه واون حلقه که جفتشوداریم دستش بودواااای خدامیدونه وقتی اون عکسه رودیدم چقدذوق کردم وخوشحال شدم...
سه روزبعداین خوابه میناازمدرسه اومدخونمون وتصمیم داشتم بعددوماه دقیق خودم انلاین باهاش حرف بزنم،خط میناایرانسل بودوچون اینجاایرانسل انتن نمیداد عشقم باورنمیکردکه منم،خونه هم شلوغ بود،رفتم توحموم وباواتساپ زنگش زدم،وااای کاااافروقتی صداموشنیدمطمئن شدخودمم،صداش باتاخیرمیومد دلم میومدتودهنم یه۱۰دقیقه حرف زدیم وبهش گفتم کی میای پس؟؟گغت کی گفته من میخوام برگردم من برنمیگردم!!گفتم چن شب پیش خودت بهم گفتی!!!گفت من؟؟گفتم اره توخواب...خندیدودیگه بایدمیرفت خدافطی کردیم 
اونسال سال اولی بودکه من کنکورداشتم وبخاطرماه رمضون زودترازسالای قبل بایدبرگزارمیشد،وای من اصلاتمرکزنداشتم درس بخونم اصلاااا
 
همه ی فکروذهنم عشقم بودوتوخیالاتم تصورمیکردم وقتی همودیدیم بعداین مدت چه عکس العملی نشون میدیم
بعداون روزهمش زنگش میزدم ازخونه چون بازگوشی نداشتم،شده هرساعت ۱۰بارزنگش میزدم بالاخره۲۳اردیبهشت دوروبراساعت۶عصربودکه زنگ زدم ودیدم خطش روشنه،واااااااووووووووو وقتی دیدم داره زنگ میخوره ازخوشحالی دلم میخواست پروازکنما،سه بارزنگش زدم یه جورایی اصلاحواسم نبودکه برنمیداره،فقط غرق خوشحالی این بودم که بجای اینکه بگه خاموش میباشد داشت بوق میکشید
 
خطموبرداشتم ورفتم خونه شیرین اینا،وای وقتی شیرینودیدم ازخوشحالی خودموانداختم توبغلش ورفتیم داخل وخطموانداختیم روگوشی،هرچی زنگ هرچی پیام اخرشم جواب نداد):
برداشتم پیام دادم به داداشش که سلام (اسم عشقم) اومده؟؟؟
گفت که نه!! گفتم وا پس چرا خطش روشنه؟!!!!
اوناهم نمیدونستن،دقیق یادم نیس که همون روز بودیا چن روزبعدش،هرچی زنگش میزدم برنمیداشت،بالاخره برداشت گفتم الو؟؟یه صدای ناشناس دیگه ازاون طرف گفت الو؟
گفتم سلام،اقای(فامیل عشقم)؟؟
گفت که بله بفرمایین!گفتم میشه گوشیوبدین دست خودش،گفت خودش اینجانیس،گوشیش دست منه داده به لب تاپ وصل کنم!(من که میدونستم این غیرممکنه که گوشیشوازخودش جداکنه وفهمیدم که نمیخوادحرف بزنه حالابه هردلیلی ) گفتم اها ببخشیدمن باخودش کارداشتم،گفت که عشقم گفته هرکی زنگ زدبپرسم کیه واگه کارش واجب بودزنگ بزنه خونشون،صمیمی ترین دوستش یحیی بود،گفتم ببخشیدشمااقایحیی این؟؟گفت بله عه شما...خانومی؟!گفتم بله (من میدونستم یحیی ترک زبانه ومن مشهورم به خووودددااا پیششون،اخه عشقم میگفت این پسره چیزای زیادی راجب عشق ورابطه مامیدونه ومیگفته باهمه کاراورفتارا عشقم من هنوزنرفتم ودوسش دارم خودام)
اون همچنان فارسی حرف میزد هم بامن هم بادوروبریام،من که حدس میزدم عشقم راس چسبشه وداره میشنوه حرفامونه ترکی نامفهوم گفتم:من که میدونم این ترکه حالابازبامن فارسی میحرفه،خخخخخ،متوجه شدوزدتوفاز ترکی،منم که نمیخواستم غرورم بجزعشقم پیش یکی دیگه خوردبشه حسی که میکردمو به روخودم نیووردم وبهش گفتم سلام برسونیدوخدافظی کردم
 
چندروزبعداون اتفاق گوشی دارشدم البته کماکان نوکیای ساده :(
به همونم قانع بودم چون میتونستم به عشقم پیام بدم،دلتنگی امونمومیبریدمیبستمش به زنگ نه برای جواب دادنش چون میدونستم جواب نمیده فقط برای اروم شدن خودم وباوراینکه برگشته،پیام میدادولی دلم براصداش تنگ بود،بعدهاپرسیدم بعداینکه اومدی ایران وخطتتوروشن کردی اولین کسی که زنگت زدکی بود؟گفت که من بودم
وای اومده بودایران اینجاهاهم میومددقیقا فردای اون شبایی که میومدتوخوابم ولی هیچوقت نمیشد که من ببینمش!
عجیب بود یه روزایی یه حس خاصی داشتم،مثلاتنهایی مینشستم توحیاط ویه مدت به ماه خیره میشدم وچندروزبعدکه دوستامومیدیدم میگفتن که فلان روز عشقت اینجابود ومن وقتی حساب میکردم میدیدم دقیقاهمون روزی بوده که من یه حس خاصی داشتم،چشام بخاطراین حس دوست داشتنی وقشنگم گرد میشدونمیتونستم چیزی بگم...
 
اخرین باری که عشقمودیده بودم دیماه۹۳بود،ینی دوماه قبل رفتنش به ترکیه،برگشت ندیدمش،کنکوردادم،جوابش اومد وحیلی اتفاقادیگه گذشتن وبازم ندیدمش،شدیک مهر دقیق یادم نیس سرچی ولی کل کل بودعشقم دقیق شب یک مهرمنوبلاک کرد،خخخخخخ شبی که من بایدبرنامه هامواجرایی میکردم،یکککککک ضدحالی زدکه نگو،منم زیاداصرارنکردم که دربیارچون میدونستم اگه زیاداصرارکنم اونم لجبازیش بیشترمیشه
دلم اروم بودپیش خودم گفتم فرداصب پامیشم واتساپموباخط خودش نصب میکنم وصداهاروبراش میفرستم
صداهاحرفای خودم بود،حرفایی که تودلم بودن وذره ذره آبم میکردن
(اینونگفتم که عشقم برااینکه خودشوازچشامن بندازه تافراموشش کنم یه پیشنهاددوستی کذایی به میناداده بودوبهش میگفته جوری بهم پیام بدیم که بعد وقتی توبردی به...نشون دادی مطمئن شه که من میخوام باتودوست بشم،میناهمه ی ماجرا وهمه ی پیاماروبرام کپی میکردازهمه چی خبرداشتم)
گفتم...گفتم که من همه چیومیدونم قضیه ی پیشنهاد دروغکی،ماباهم نبودیم مث قبل وعشقم تادیروقت انلاین بود ولی من تنهابودم وشبا زودمیخوابیدم ولی فردا صب زودش بیدارمیشدم تااگه اون فوضولایی که دنبال جدایی مابودن وقتی اخرین بازدیدمونوچک کردن نبینن که باهم نبوده یاعشقم تنهایی تادیروقت انلاین بوده،همه ی حرفاروزدم وگریه کردم وبغض کردمو...شد۱۵دقیقه وچنتاتراک بود،فرستادم براش صب زودبودوبعدفوری مال خودمونصب کردم،طهربودکه دوستام خبردادن انلاین شده ومطمعن شدم گوش داده،بعدعصرش ازبلاکی دراورد ویه سری حرفازد یادم نیس چی بودولی اشکامو دراورد....
 
این خیلی سخته که ببینی عشقت برای اینکه خودشوازچشاتوبندازه ازچشاخیلیا دیگه بندازه
دااااغون میشدم،پیش دوستام خوردمیشدم،توخودم خوردمیشدم
دیگه یه جورایی همه نقشه هاش برام روشده بودن،دلیل همه کاراشومیدونستم واین باعث میشدبیشتردوستش داشته باشم
 
سه هفته ازمهرمیگذشت ومن هنوزعشقموندیده بودم،۹ماااااااه وسه هفته بودندیده بودمش،زیاده ها :(
تااینکه عروسی دخترعمه عشقم باپسرعمومن بود،نمیدونستم میادیانه چون سرکارمیرفت ولی اون حس خاصه روداشتم،لباس محلی پوشیده بودم وداشتم دستمال بازی میکردم وهمش توخودم بودم یه لحظه که سرموبلندکردم چشام افتادتوچشای عشقم.....وااااایییییییی...یه چندثانیه حس میکردم صداوتصویرجلوچشام قطعه قطعه میشه،اصلاحواسم نبودبه دوروبرم تمام حواسم پیش عشقم بود که یهودست کناریم خورد تودستم ودستمالم تواسمون رهاشدازدستم،دیگه داشتم خودموضایع میکردم که ازدور خارج شدم
دنبال یکی بودم که ابرازاحساسات کنم،همون لحظه شیرینودیدم،انگاری دیده بودچی ازسرم گذشت تواون چنددقیقه،چشاش برق میزدرفتم پیشش محکم بغل کردیم همو،وای خداکه چقدخوشحال بودم اونشب،تبلتمم گنده بودباخودم نبرده بودم که بهش پیام بدم
اگه عکسایی که پروفایلش میزاشت ندیده بودم عمرامیشناختم که عشقمه
وای همش یه جورایی خودشوازمن پنهون میکردولی من حواسم هرلحظه بهش بود،ازسرتاپاچشم میشدم که باتموم وجودم یه دل سیرنگاش کنم،ارزوم این بود واسه چن دقیقه همه مردم کوربشن یااینکه یه پرده کشیده شه جلوچشماشون تامن بدوام خودموبرسونم به عشقم بغلش کنم وباتموم وجودم حل بشم تووجودش...ولی نشد،نشد نشدددد...
 
عروسی تموم شدوبرگشتیم خونه وبعددراوردن لباسام باخیال راحت که اونم بیکاره ومزاحمش نیستم بعش پیام دادم وابرازاحساسات کردم که چه حالی شدم بعد۹ماه واندی وقتی دیدمش چه حالی شدم،ولی اون طبق معمول همیشه سعی کردکه منطقی برخوردکنه بامن...
روزاازپی هم میومدن ومیرفتن باهمه ی خط قرمزایی که عشقم تعیین کرده بودوبرخوردا منطقیش هنوزم دوسش میداشتم
 
میدونستم یه جایی کارمیکنه ولی کجاشونمیدومستم یه بارپیش یکی ازقوم وخویشاشون بودم اتفاقب حرف ازخانواده ی اوناشدوگفت که پسربزرگه توسیتی سنترتویه کافی شاپی کارمیکنه همین برامن کافی بودتاعملی کنم فکرایی که توذهنمه روبراتولدش
کم کم عیدازراه میرسیدوتولدعشقمممم...تصمیمم این بودادرس محل کارشوپیداکنم ویه هدیه بگیرم وباپست پیشتازبفرستم تاروزتولدش که تعطیل رسمیه،حداقل یه روزقبلش برسه دستش
برااین هدف دست به کارشدم،یه روزکه خونه تنهابودم زنگ زدم اطلاعات استان وشماره سیتی سنترو گرفتم،زنگ زدم ووصل شدم قسمت اطلاعاتش،بعدسلام به اقاهه گفتم که من دنبال یه گمشدم فقط میدونم که توسیتی سنتروتویه کافی شاپ کارمیکنه ازتون میخوام کمکم کنین!گفت چه کمکی ازدستمون برمیاد؟؟گفتم میدونم زیاده ولی هرچیییی کافی شاپ تومجموعه تون هستوشمارشومیخوام!!!!خخخخخخخ
اقاهه هم خندش گرفت گفت هووووو خانوم میدونین چقدزیاده ؟!!!!ولی یه کاری میکنیم شماره کافی شاپا معروفترو میدم بهتون پیگیری کنین اگه اینانبودن بازبزنگین بقیه روبگم
تشکرکردم وتندوتند چنتاشوباشماره واسم گفت یادداشت کردم ،ناگفته نماندکه من تاحالااصلااون اسمابه گوشم نخورده بودودرست متوجه نمیشدم چیه بعضی ازاسما....تااین مرحله روباتلفن خونه پیش رفتم وبعدشروع کردم به زنگ زدن به اون شماره ها،ازشانس خوب من سومین کافی شاپ که اسمشم کنتاکی بود،همون کافی شاپی بودکه عشقم کارمیکرداونجا...ای جاااان چه ذوقی میکردم مننننن
حالاچجوری فهمیدم اونجاکارمیکنه!!
زنگ زدم وبعدسلام واحوالپرسی وخسته نباشید گفتم ببخشیدشمابین کارکنانتون شخصی به اسم(اسم وفامیل عشقم) دارین؟؟گفت بله...گفتم اهامرسی،ماازایشون شماره ای نداشتیم ادرس محل کارشونوبرا پرکردن یه فرمی نیازداشتیم ممنون میشم بگین،اونم قششششنگ ادرس دقیق روداد
خیلی خوشحال بودم فک میکردم دیگه نصف راه رفتم
چندروزبعدشم رفتم مغازه لوازم کادویی ویه گوی موزیکال خوشگلوگذاشتم زیرچشم که بخرم براتولدعشقم!!
بعددوباره چن روزبعدش(خخخخخ،خب من بخاطراینکه محافظ کارانه عمل کنم پروژمودرچندمرحله اجرامیکردم) رفتم اداره پست اینجاتاببینم برافرستادن یه شی چیکاربایدبکنم،خب اینجاکارکنا اداره پست اشنابودن هم منوهمم عشقمومیشناختن ناجوربودبخوام خودم مستقیم بفرستم،میخواستم پست کنم برای هانا دوستم که اونجادرس میخوندتااون ازاونجاپست کنه براعشقم،گفت که بایدبزاری تویه جعبه وادرس دقیق ،کدپستی،کدملی وشماره تماس فرستنده وگیرنده روبنویسی...وای اینوکه گفت کلا یه حالی شدم همه رشته هام بنبه شد،اخه من کدپستی وکدملی عشقموچجوری پیدامیکردم....
ولی بازم ناامیدنشدم وفرداش رفتم کافینت تاسرچ کنم ببینم ازهیچ راهی نمیتونم کدملی وکدپستیشونوپیداکنم،که بازم متاسفانه راهی پیدانشدوبه هدفم نرسیدم...هیچوقت نزاشتم بفهمه که میدونم کجاکارمیکنه چون خودش نمیخواست بااینکه صدافتخاربرام داشت که عشقم بیکارنمیگشت ومیرفت سرکار
ومن بعدمدتهاگوشی دارشدم وته دلم یه ذره خوشحال بودکه حالاامسال که سال سومه میتونم بعد۴تاصفرتولدشوتبریک بگمو درعوض عملی نشدن برانامه هام برا روزتولدش یه تولدتووووپ مجازی براش بگیرم...
[ برچسب:, ] [ 1:35 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت سی ودو

اره این دوتاجمله عشقم امیدزندگی دادبمن،دلتنگش میشدم ولی این دوتاجمله منومحکم میکردوبه آینده امیدوار...
نزدیکاغروب همون روزشیرینم زنگ زد احوالموبپرسه،کافربشمااونم ناراحت بود وقتی باذوق میگفتم وتعریف میکردم که عشقم چیامیگفت اونم گریه میکرد...
فرداعصرش راحله اومدخونمون بهم سرزد البته به بهونه ی آوردن دفتر،نتونستیم توحیاط زیادحرف بزنیم ولی دفتروداددستمووگفت وسطش یه نامه هست وخدافظی کردیم؛اومدم تواتاق ولای دفتروبازکردم یه برگهA4پشت ورو باخط ریز یه عالمه چیزنوشته بود،خوندموخوندموخوندم وهنوزم که هنوزه دارمشـ...
نزدیکاعیدبوددیگه بابام ماهی گرفته بود،مامانمم دستش بندبود،همه ی ماهیاروخودم تنهایی پاک کردموشستم،تمام طول کارم همش یادم میومدکه عشقم چقدماهی دوست داره چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد،تمام اون مدتی که عشقم اینجانبودنمیتونستم لب به ماهی بزنم،نمیدونم چرا ولی اصلا میل به خوردنش نداشتم!!!
تولدعشقم۲۹اسفندبود،منم اونسال خودم دسترسی به نت داشتم ویه وبلاگ خوشگل وباحال ازچندماه پیشش داشتم میساختم،ولی وقتیکه داشت میرفت چون میدونستم دیگه نه میتونم تولدشوتبریک بگم نه چیزی ادرس وبلاگوبهش دادم وگفتم روزتولدت حتمابروببینش
 
ازروزی که تقویماشدن۲۹اسفندوتولدعشقمونبودنش براتبریک گفتن بهشوودومین سال باهم بودن ولی نبودن من براتولدش...اونسال تحویل عید اگه اشتباه نکنم دوروبرا دو نصفه شب بود،بیداربودیم همگی، ازنیم ساعت قبل تحویل سال یه بغضی موقع روشن کردن شمعاسفره هفت سین روگلوم سنگینی میکرد،به معنای واقعی کلمه سنگینی میکردا،یه جوری داشتم خفه میشدم،اون نیم ساعت مث یه ساااال بهم گذشت،سال داشت تحویل میشدوهمه اطراف سفره وحول حالناهم ازتلویزیون پخش میشدوبه رسم هرساله پدرم دعای خیربراهمه ومابچه هامیکرد،دیگه کنترل اشکام دست خودم نبود،بی اختیاروشرشرمیرختن بدون هیچ صدایی،بووووووووم وسال نوشد وهمه سالو تحویل کردن منم درحاضرهمینطور ولی تودلم بلوا بود،موقع روبوسی باخانواده همه به من که میرسیدن ساکت بودن انگارحس میکردن یه دردی دارم...رفتم تواتاق...اجی دومم اومدپیشم بغلم کرد گفت چته دیوونه چراگریه میکنی چیشده؟؟
هنوزم اشکام میریختن،لبام میلرزیدن،التماسم میگفت بگوچیشده ولی چیزی نمیگفتم اولین حدسی که زد عشقم بود،اونانه میدونستن عشقم رفته یاچیزدیگه ای...گفتم نه،ولی تودلم این بیشترمیکرد دردموکه هنوزم حدس اولش عشقمه...داییم که نمیتونس حرف بزنه باایماواشاره بهم میگفت گریه نکن واشکاموپاک میکرد،گفتم هیچیم نیس یهودلم گرفته یکم گریه کنم خوب میشم
 
هروقت چشامومیبندم وبه گذشته فک میکنم بدترین روزای زندگیم رفتن عشقم(۲۰اسفند) وتحویل سال۹۴بود،هنوزم که هنوزه هروقت یادم میوفته بغضم میگیره...
بعدخونه تکونی کامپیوتروهنوزسیماشووصل نکرده بودیم فرداعیدکه آجی بزرگم اینااومدن خونمون باتبلت پسرش رفتم تووبلاگم،بازدید روزانش دستم بود،یه قسمتم داشت که میوفتادهربازدیداز چه کشوریه،بازدیدیدونه رفته بودبالا،مطمعن بودم نگاه میکنه اینم مطمعن بودم که کامنت نمیزاره چون بابرنامش که ازچشم انداختن خودش پیش من بودمغایرت داشت،رفتم قسمت مدیدریتش ...بعله اون یه بازدیدازکشورترکیه بود...خیلی خوشحال شدم خیییییلی،برااینکه اون همه ذوق وعشقمو توغربت حس کرده بودبرام کافی بود،۷۱تبریک تولدبمناسبت سال تولدش براش جمع کرده بودم ویه تولدمجازیم براش گرفته بودم وکلی پستای باحال...
 
روزسوم عیدبودکه مینا نوه ی عمم اومدن خونمون براعیددیدنی،گوشیش لمسی بود،شمارشودادم ذخیره کنه ببینیم اخرین بازدیدوپروفایلش چی بوده،اومدبالا،بازدیدش یه روزپیشش بود!!!!!ینی برنامه هاش روگوشیش نصبن،بازم خوشحال شدم که امیدی بودکه بتونم باهاش حرف بزنم یاچت کنم
 
چنسالی بود،یه طرح لباس توذهنم بودهرچی میگشتم پیداش نمیکردم،من که نمیدونستم عشقم میره وعیداینجانیس ازاول اسفنددنبال پارچه والگوبودم،بالاخره دوختن برام
 
ولی چه فایده،عشقم اینجانبودکه،اصلامیل وعلاقه به پوشیدنش نداشتم...
 
یادمه بامینا یه شیطونی کردیم ویه "عجب" فرستادیم روواتساپس
بعدش بامیناچت کرده بودن باهم،این ۱۳روز عیدهم به هرسختی ای که بودگذشت...۱۴فروردین اولین روزی بودکه بعدرفتن عشقم میرفتم مدرسه!!همه چی عوض شده بود،درختاپرشکوفه بودن ولی دلتنگی من هنوزکهنه بودتودلم،یه جورایی دوستام بغلم میکردن که انگارکسیو ازدست دادم ولی نه من امیدداشتم ویه قدرت بزرگ تودلم بوداونم خدااااا بود
جو سنگین بودبرام،زری گفت ... یه عالمه تعریف برات دارم ومنوکشیدکنار گفت که روزتولدعشقت بهش پیام دادم(شمارشومن نداده بودما،توخط دوست عشقم که دست مرمراینابودوبعدش دست زری بودبرداشته بود)
ازش پرسیده بوده وبلاگی که...برات ساخته بودو دیدی؟اونم گفته بود واااییییی اره خیلی عالی بودخیییییلی،دستش دردنکنه کلی زحمت کشیده،خیلی دوسش دارم
ایناروکه زری تعریف میکرد،قلبم به وجدمیومد،خودم حس میکردم برق چشامووو
بعدش میناهم گفت منم کلی سربه سرش گذاشتم وتعریف کردبرام...
واونروز وسط ظهر شیرین گفت...میخوام باهم بریم ناهار،قبول کردم ورفتیم توسلف یه گوشه نشستیم،گفت میخوام یه چی روبهت بگم گفتم جانم عزیزم بگو
گفت اول بایدقول بدی دعوانکنی باهامم قهرنکنی!تعجب کردم،گفتم شیرررین چیه بگوتواول؟
گفت اون پاکت یهویی که توکیفت پیداشدویهوهم نیست شدویادته؟؟؟؟
گفتم ارررره،چطور؟؟؟؟
گفت اون کارمن بود...نمیتونستم چیزی بگم فقط زول زده بودم بهش،فهمیدکه بایدادامه بده
گفت: ...قبل عیدکه فهمیدم عشقت داره میره وتونمیبینیش ومعلوم نیس دیداربیوفته به کی،تصمیم گرفتم اون کاروانجام بدم،ازاونجایی که هرکاریوبه جون عشقت قسم میدادیم نمیکردی بجونش قسم دادم بازش نکنی شایدبه امیداینکه براگرفتن اون پاکته بیادوببینیش...ولی اون نیومد میدیدم که داغون میشدی بااون پاکته،براهمین تصمیم گرفتم بردارمش...
همونطور که نگاش میکردم اشکام ریختن وسرموگذاشتم رومیز...پاشداومدنشست کنارم بغلم کرد گفت اجی ببخش منو،میخواستم کاری برات کرده باشم وبعدکه دیدم داری عذاب میکشیدی تصمیم گرفتم برش دارم واشکاموپاک کرد!
منم بوسش کردم چون شیرین هرکاری میکردفقط وفقط برامن بود،گفتم حیلی ذهنم این مدت درگیرش بودحالابازشکرپیش توبوده!!
راسی من میخوام اون پاکتو،ببینم چی توش بوده
گفت باشه وپاکتوازتوجیبش گذاشت رومیزهمون پاکت پلمپه بود...
[ برچسب:, ] [ 12:8 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت سی ویکم

گوشی شارژ برقی نداشت وزنگ اول زیست داشتیم,پرده هاکلاسو بهم گره زدیم تاگرش بیوفته رو پریز,بعدگوشیو زدم توشارژ وگذاشتم توکیفم توطاقچه,چیزی برام مهم نبود,فقط هدفم شارژ کردن گوشی بوددیگه به این فک نمیکردم که اگه یهو دبیرمون پرده روکشیدکنارچی میشه...
اونروز تو مدرسه جشنواره بازیهای محلی یه همچی چیزی بود,شیرین وپروانه تموم مدت تنهام نزاشتن بااینکه رشتشون باهام فرق میکرد,هواگرفته وابری بودواین دل تنگ ترم میکرد,فکراینکه وقتی عشقم رفت چی میشه دیدار به قیامت میوفته یابازم میبینمش سرمن چی میاد بعدرفتنش,چطور دووم بیارم ,چطوری دفترایی که بااون همه عشق از درس ومشقم میزدم مینوشتم حالا بمونه رودست خودم و...
یادم میاد چندوقت پیشش عشقم ازم پرسیده بوداگه یکی یه چی پست کنه برااونجا میره اداره پستش یامخابراتش؟!!
این سوالش همش ذهنمودرگیرکرده بوداخه من ازش همیشه میپرسیدم حالاکه میخوای بری اون دفترایی که برات ساختمو میخوای چیکارکنی؟گفت نمیتونم باخودم ببرم(چون میدونست اگه ببره دلتنگش میکنه)میدم دست یکی که بهش اعتماددارم!
 
دوس نداشتم به جز خودش دست یکی دیگه باشه,گفتم نه اگه اینجوریه بسوزونشون,گفت باشه!!!!
ولی مطمعن بودم که هیچوقت دلش نمیاد دفترارو بسوزونه هیییییچوقت...ولی استرس اینو داشتم که یه روز ازپست بانک زنگ بزنن بهم که یه بسته برات اومده...!!
 
اون روزمن تومدرسه حالم خیلی بدبودخیییلی،اونقدگریه کرده بودم کلاچشام قرمز بودن،ازکلاس بیرون نمیرفتم ودوستامم حواسشون بودکه درکلاس بازنشه کسی منوببینه،دخترعموعشقم همش جلو درکلاسمون تاب میخورد که اومدداخل یهو!!!بهم گفت: واااای...توبخاطراینکه پسرعمومن میره اینقدگریه کردی؟؟؟هیچی نگفتم هییییچی،ولی لیلی گفت نخیرم اصلنم اینجورنیس دندونش دردمیکنه
 
بعدش رفتم سراغش وباهم رفتیم تویه کلاس خالی،بهش گفتم یه لحظه خودتوبزارجای من تصورکن اونیکه باهمه وجودت دوسش داری داره میره کاری ازدستت برنمیاد،دفترایی که بایه عالمه عشق نوشتی میمونه رودست خودت،چ حالی میشی؟؟؟؟؟
هیچی نگفت،چشاش پراشک شدوسرشوانداخت پایین...زنگ آخربودوریاضی داشتیم راحله اومدوازدبیرمون خواست که ربع ساعت اخرواجازه بده من برم بیرون،دبیرمونم چون مارومیشناخت که اهل فرارازکلاس نیستیم اجازه داد،رفتیم تویه کلاس خالی،من ازش قهربودم چن دقیقه اول سکوت بینمون بودوبعدخودش شروع کردبه حرف زدن که اجی من منظورم یه چی دیگه بوده وتوناراحت بودی بدبرداشت کردی،من گریه اونم گریه،صدام میلرزید وشروع کردم بااینکه گریه اجازه نمیدادبه حرف زدن،که اره راحله تونمیدونی من چصددوسش دارم وداره میره ومعلوم نیس چی سرمون بیادوهمه حرفایی که تودلم بود،اونم میگفت اونم گریه میکردازعشق نافرجامش میگفت،باورم نمیشدراحله هم تجربه عشقوداشته باشه!!!بغلم کردوگفت اجی اجی گریه نکن عزیزم قول میدم قول میدم خدانمیزاره امروز بره(راحله نمیدونست که پروازش چهارشنبس) بهم گفت: ... عشقتوفقط وفقط وفقط ازخدابخواهش،مطمعن باش بهت برمیگردونه...خیلی اروم شدم،حرفاش انگاری بهم قدرت داده بود.
مدرسه تعطیل شدوشیرین اینافرداش که میشدچهارشنبه کلاس نداشتن ومیخواست بره خونه اجیش وبعدشم مسافرت،گوشیم بایدمیبردبراآجیش
رفتم خونه،بخاطراسترس وفشارهای عصبی که بهم واردشده بود،یه هفته زودتر اون اتفاق بده که ازش نفرت داشتم برام افتاد،ازعصرافتادم
 
ویه پتوانداختم رومو هندزفریم توگوشام،یه آهنگه بودمیگفت فرداقراره منوتوازهم دیگه جدابشیم فرداقراره همدم گریه بیصدابشیم ازمجیدخراطهابودهمش اونوگوش میدادم وگریه میکردم،دیگه الان راحت بودم دلیلی برااشکام داشتم،ولی مامانم حس میکردکه یه چیزیم هست،همش گیرمیدادکه چته چراداری گریه میکنی،تودوروزه یه جوری هستی،دلم میخواست مامانموبغل کنم وتوبغلش گریه کنم،ولی اونجوری صددرصددلیل این حالمومیپرسیدن بنابراین زانوهاخودمومیگرفتم توبغلم وزاااارمیزدم
 
اونشب هیچی نخوردم هیچی فقط یه لیوان آبجوش نبات،برف میبارید ازپنجره برفواسمونو میدیدم ومیگفتم خداااا اونصدببارکه فردا پروازش کنسل شه،اونقدببارکه خطوط هوایی بریزن بهم...من عاشقش بودم دوسش داشتم حتی یه روزم بیشتراینجابودنشوغنمیت میدونستم...تاصب فقط آهنگ گوش میدادم وهمه ی خاطره هایی که باهم داشتیم ازجلوچشام ردمیشدن،صب شدومامانم به فکراینکه دخترش خوابه اومدصدام زدکه پاشم برم مدرسه،چشاموبازکردموگفتم نمیرم...!!!
یکم زدزیرشلوغ کاری که اره نمیدونم ازدیشب چه مرگته نه کتاب دستت گرفتی نه درس خوندی الانم که نمیری مدرسه،گفتم مامان توروخداگیرنده حالم بده میدونم اگرم رفتم بازبرمیگردم یه زنگ بزن مدرسه خبربده که من امروز نمیرم،گفت بمن چه ورفت خوابید سرجاش
منم مث همیشه که کم نمیوردم رفتموخودم شماره مدرسه روگرفتم وبعدچنتابوق خانوم مدیرمون برداشت،وبعدسلام واحوال پرسی گفتم که حال ... خوب نیس امروز نمیادمدرسه،زنگ زدم درجریان باشین،گفتن باشه ممنون که خبردادین وخدافظی کردیم،چون باتلفن خونه زنگ زده بودم وصدامم شبیهه اجیام بود زیادحساسیت به خرج ندادن
 
نزدیکاظهربودگوشی باباموبرداشتم وخطموانداختم روش(پروانه بهم گفته بود اگه نرفتی مدرسه بیاتاگوشیمابدم دستت باشه اونروز،ولی خب چون شوهرداشت روم نشداین کاروبکنم) ،زیادنمیتونستم خطمو روشن بزارم چون مامانم بازمیگفت توداری میمیری دوستاتم که مدرسن با گوشی چیکارداری تو،یه پیام فرستادم به داداشش وازش پرسیدم پروازش ساعت چنده،گفت۶عصر،یکم دلم آروم گرفت وپیش خودم گفتم من خدارودارم تااونموقع یه جوری باهم حرف میزنیم
 
نزدیکاساعت۳بودکه یه دلهره واسترس خاصی تووجودم افتاد،خطموبرداشتم ورفتم خونه اجی بزرگم،اون ازهیچ ماجرایی که بین منودوتااجی دیگم افتاده بودخبرنداشت،الان که فک میکنم خیلی مشکوک بودما(خخخخخ)فک کنین ساعت۳رفته بودم خونه اجیم ازش گوشیشومیخواستم که خطموبندازم روش زنگ بزنم دوستم!!!!!!!!!
ازشانس من پوک خطشوگم کرده بود واگه خطشودرمیوورد یاخاموش میکرددیگه نمیتونست خط خودشوروشن کنه...خیلی ناامیدبرگشتم ازخونشون،تودلم ازخداخواستم که بین راه یاپروانه رویاپسرعمومو ببینم،میدونستم اگه ازپسرعموم چیزی بخوام حتما بهم میده بدون هیچ سوالی ولی بعدا ازم میپرسه
راهو اومدموهیچکی توجاده نبود،ازدرسالن که رفتم داخل آیفونوزدن،بازکردم دیدم پسرعمومه!!!!وای منوبگین میخواستم منفجربشم همش تودلم بخودموپسرعموم بدوبیراه میگفتم
ساعت۱۶:۳۰بود،مث مرغ سرکنده بودم،مامانم توحموم بودومنواجی دومی داشتیم باهم کابینتاروخالی میکردیم،منم هندزفری همچنان توگوشم بود...یهویادم افتادتوفیلمایه ساعت قبل پرواز مسافراگوشیاشونوخاموش میکنن،دلم هری ریخت به آجیم گفتم توازتوکابینت بزارپایین من برم به سایه زنگ بزنم ببینم امروز چیکارکردن گفت باشه،رفتم تواتاق حتی درشم نبستم،شماره عشقموباتلفن خونه گرفتم،وااااییییی بوق میکشید،دلم خس میکردم عین اتشفشان داره میادتودهنم،بعد۳،۴تابوق برداشت،بعدسلام واحوال پرسی گفت: ... هم الان میخواستم زنگت بزنم،گفتم مرسی خطم خاموش بودباتلفن خونه زنگیدم...دوروبرش خیلی شلوغ بودخیلیییییی
 
بغض داشت خفم میکرد،گفتم(اسم عشقم) توروخدامواظب خودت باش،ای..نجا...همـــــــــــــــش..شه ی..کی..هس..که..من..تظرته... وبغضم ترکیدودیگه گریه میکردما،عشقمم صداش میلرزیدقشنگ متوجه میشدم،دوتاجمله گفت که باعث شدمن زنده بمونم،خدابالاسرشاهده یه امیدی این دوتاجمله دادکه باورکردنی نبود،بهم گفت: ... گریه نکن!دفترات باحلقت دستمه دارم باخودم میبرمشون،واینم یادت باشه اگه همین ...ای که الان هستی بمونی مطمئن باش خانوم آیندم خودتی...!!!!
وای احساس میکردم کل اعضای صورتم+دلم داشتن گریه میکردن
نمیتونستم چیزی بگم،اطرافش سروصداخیلی بودحس کردم پیج میکردن که مسافران پروازشماره فلان به مقصدترکیه...
اخ بمیرم که صداش میلرزیداینقددوس داشتم اونموقع فرودگاه بودمومحکم هموبغل میکردیم...گفت: ... من بایدبرم
همه ی توانمو جمع کردم وگفتم:دوست دارم...همیشه منتظرتم...اونم گفت منم دوست دارم مواظب خودت باش وخدافظیـ کردیم
اره روز۲۰اسفندسال۱۳۹۳ساعت۱۶:۴۶عشــــــــــــــــــــقمـ رفت...
[ برچسب:, ] [ 13:21 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت سی ام

یادمه هواابری ابری بود,دفترایی که بااون همه عشق نوشته بودم داشت پیشم میموندوعشقم میرفت میخواستم به هرقیمتی که بود به دست عشقم برسونم,دفترا پلمپ وخونه ریحون اینابود تصمیم گرفتم بعدتعطیل شدن باهاش برمو دفترارو بیارم,mp3پلیرشم میخواست بده.
از مدیرمدرسمون اجازه گرفتم وگفتم که دفترم پیش دوستمه وفرداامتحان داریم میخوام برم ازش بگیرم گفت باشه برو ولی زودی برگرد که ازسرویس نمونی!
 بارون میومد،منو ریحون ازمدرسه تاخونشونو که سرازیری بود دویدیم,یه عاااااالمه راه بود,منم که تاحالا اصلا اونورا نرفته بودم حالمم بدبود کلا انگارتواغمابودم,یه عالمه هم گیرکردیم تو شل وگل تامن دیگه نفس کم اوردم,دوستم گفت تواروم اروم بیا تامن برم بیارمشون بهت برسونم,زیربارون گریه هام دیگه مشخص نبود
تصمیمم این بودکه دفتراروبگیرم ببرم بدم خوابگاه دست دوستام بعدخودم برگردم خونه برم گوشی شیرینو بگیرم بگم که امتحان داریم بایدبابچه هاخوابگاه باشیم وبرم خوابگاه وشده تاصب ازرودفترابخونم وصدامو ضبط کنم وبفرستم براعشقم...
ریحون دفترارو رسوند بهم وحالا باید۱۰دقیقه ای این مسیری که اومدیمو تنهایی برگردم تابرسم به سرویس دوم,واااای من اصلا حواسم نبود نزدیک بودگم بشم,مسیرم سربالایی بود,هرچی میدویدم انگاراصلا حرکتی نداشتم,چادرم سرم بود,اخرین سربالایی که بعدش دیگه مدرسه مشخص میشد بودم,نفسم بالانمیومد,پاهام شل میشدن,سرویسو دیدم که راه میوفتاد وای هرچی من دویدم وصدا زدم ودست تکون دادم هیچکی منو ندید...ومن ازسرویس موندم,وقتی رسیدم جلو درحیاط مدرسه افتادم دیگه,لباسام خیس خیس,پاهام گلی وشلی...
یکی ازبچه هامیرفت خوابگاه گفتم به پری بگو بیاد پایین,پری اومد پیشم,صدام بالانمیومد هم از دویدن زیادهمم استرس خونه که دیرکردم ومیحوام چه کارشاق بزرگی انجام بدم
 
دفتراروبهش دادم وگفتم مراقبشون باش تابرگردم,دیگه ماشینی نبودکه باهاش برگردم بایدمنتظرمیموندم وبااشنامون که اونجاکارمیکردبرمیگشتم,وای ساعت ۴ونیم بودکه من رسیدم رومیدون,خیلی دیرم شده بودوبابامم زنگ زده بود به اون اقایی که منومیوورد,میدونستن که ازسرویس موندم ولی بایدتوضیح میدادم که چیکارمیکردم که ازدوتاسرویسم جاموندم
باعجله زیادخودمو رسوندم خونه شیرین ایناتاگوشیو شارژرشو ازش بگیرم,حالاگوشی یه گوشی لمسی سیاه بودکه مال داداشش بودوچون گوشی جدیدگرفته بودگذاشته بودخونه ورفته بود دانشگاه,شیرین گوشیوداد(البته مامانش درجریان بود,شیرین بهش گفته بودگوشی ... خرابه یه  چندروزگوشی دستشه)
واااای حالاگوشیوگذاشتم توکیفم وحالاینی گوشی مخفیه!!!!!خدا ببین کارم به کجارسیده که گوشی مخفی دارم خیلی استرس داشتم خیییییییلی...
رسیدم خونه,ومامان بابام بااخم که چرااینقددیر,چیکارمیکردی که ازدوتاسرویسم موندی ؟!منم ازهول واسترس وبدون درنظرگرفتن هیچی حقیقتو گفتم که رفته بودم ازدوستم دفترمو بگیرم وامسب بایدبریم خوابگاه واین چیزا,کلی باهام دعواکردن که چرارفتم تو یه روستای غریب ونزدیکم بود نوازش فیزیکیم بشم
 
ومامانم گفت فکررفتن به خوابگاهو ازسرت بیرون کن...
وااااای حالا منو بگین,من موندم ویه گوشی مخفی بدون شارژ و یه عالمه برنامه وقرار به هم ریخته ودفترامم که خوابگاه!!!!!!!!!
شارژر گوشیو باعجله ازتو کیفم برداشتم وگذاشتم توجیب لباسم تابه بهونه شستن جورابم که میرم توحموم بزنم توشارژ چن دقیقه,وای این سیم شارژر یکمش ازجیبم مونده بوده بیرون که مامانم دید!!!!گرفت وکشید هرچی میکشیدسیمه میومد,گفت:هااا هااااا این چیه؟؟گوشی داری هااا
فقط خدارحم کرد فتنه ی دوم که اجیم باشه اون لحظه نبود,گفتم:وا!!!مااامااان شارژرpm3میبردم بزنم تواتاق...
وخدارحم کردخطرازبیخ گوشم گذشت,مامان رفت بیرونوومن باشارژررفتم توی حموم وزدم توشارژبرا۵دقیقه
 
اونشب به هرطریقی بود۱۵درصدشارژش کردم,شب موقع خواب(واااایییییی الان که به این کارم فک میکنم کلا موهابدنم سیخ میشن),توجه کنین موقع خواب تو یه اتاقی که۴نفرمیخوابیدیم من شارژر گوشیو زده بودم توبرق وخودمم زیرپتو,هندزفریم توگوشم وگوشیم دستم توشارژ!!!!!!!!!!مامانم ایناهم هنوزبیدار...
مامانم اومده بوده دیده بوده بازشارژر توبرقه یهو پتو روازروسرم کشیدکنار!!!!وای منم باسرعت گوشیو کندم وپرت کردم پایین سمت پاهام وکف پامو گذاشتم روش,مامانم گفت من میگم توگوشی داری نگو نه!!!!ازترس اینکه اگه پتو روازروپاهام بکشه اونور چی سرم میادچشام پره اشک سدوگفتم واقعا که مامان....!!!!!شارژر هندزفریه چرابهم اعتمادنداری این باردومه الکی بهم گیرمیدیا...
هیچی نگفت ورفت ودلم بعد ۱۰دقیقه جاگرفت توسینم.
بعداومدن وخوابیدن ومن ازساعت۱۲شب تا۲که گوشبم شارژبرقی داشت به عشقم پیام دادم وحرفامو زدم,واااای جواب نمیداد,دیگه چون فقط اون شبو داشتم بدون هیچ انتظاری حرفامو میگفتم واخرسربه فاصله هرپنج دقیقه یه بترمیگفتم دوست دارم...
گوشیم خاموش شدومن تاصب اهنگ گوش دادم ویواشکی گریه کردم!!
صب زوداماده شدم وگوشیو برداشتم وباخودم بردم مدرسه!!تا صف تشکیل بشه زدم توشارژ ودوروبراساعت۸بودکه عشقم پیام داده بود واای ... من دیشب خواب بودم پیاماتو الان دیدم!!وگفت که خودتو اذیت نکن وسعی کن منوفراموش کنی وازاین حرفا
[ برچسب:, ] [ 13:17 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست ونهم

واینطوری بود که من موندم و یه عالمه سوال توذهنم...
راسی یادم رفت ولنتاین ۹۳رو تعریف کنم(قبل این قضیه پاکته بود),یادمه شب قبل ولنتاین تو اون وبلاگی که بمناسبت یک مهردرست کرده بود پستا ولنتاینی گذاشتم و عشقمم میگفت اگه شد فردامیام که اخرین ولنتاینی که اینجام پیش توباشم...!!!وای من از یه طرف تودلم آشوب بودازیه طرف خوشحال که بخاطرپیش هم بودنمون یه عالمه راهو میادتااینجا,ولنتاین اون سال روز شنبه بودومنم کلاس نداشتم وخونه تنهابودم ینی مامانم رفته بودمدرسه من براگرفتن کارنامم وجلسه,عشقم پیام دادکه نمیتونم بیام,خیلی دلم براش تنگ بود شمارشو گرفتم بعدسه تابوق برداشت,حرکتی که اصلا انتظارشو نداشتم...بعدسلام واحوال پرسی وتبریک ولنتاین شروع کردیم به حرف زدن و یه عااااالمه حرف زدیماازهمه جا,براش تعریف کردم که اون چهارتادفترو هرجامیرم باخودم میبرم هرجاها...!!خندش میگرفت ومیخندیدیم,قشنگ یادمه یه جاشو براش میخوندم,اون صفحه ای که نقاشی اینده بود,
چندین سال اینده بودوقصه عشق ماهم مثل شیرین وفرهادواینا براخودش داستان شده بودوتوکتابانوشته بودن واسمشم قصه ی عشق ... و ..... بود!!بعدعشقم میگفت نخیرم اصلاقبول نیس اول باید اسم منو بنویسن بعد تو!!خخخخخ
منم که مثل همیشه کم نمیووردم جواب دادم کی شنیدی بگن مجنون ولیلی,فرهادوشیرین,رامین وویس,همیشه میگن لیلی ومجنون ,فرهادوشیرین....همیشه اول اسم دختراقصه هارومیگن بعدپسرا!!!
یادمه سرماخورده بودم وکلا صدام گرفته بودم همشم سرفه هابدمیکردم,عشقم یه دارویی روگفت که درست کن بخور فوری خوب میشی واینجوریا,یادش بخیراونروز کلییییی خندیدیم۴۰دقیقه بود که داشتیم حرف میزدیم دیگه ساعت شده بود۱۱:۳۰ومن بایدناهارمیپختم که مجبوربه خدافظی کردن شدیم
 
چهارتادفترم تکمیل تکمیل شده بود یه سی دی پاورپوینت ویه سی دیم عکس بودویدونه هم آهنگ,باچنتانقاشی,یه لیفم تصمیم داشتم براش ببافم,خونه نمیتونستم این کاروبکنم چون گیرمیدادن که کنکوری هستی واین کاراچیه کاموا وقلابو بردم مدرسه وروزچهارشنبه بود یه زنگش که بیکاربودیم یه زنگم نرفتم سرکلاس ونشستم کامل بافتمش وای اخرسرکاموا کم اومد ودهن یه طرف لیفه یکم کج شد,سوزن بزرگم یادم رفته بودببرم که اول اسمشو بندازم رولیفه! بعدهمشونو گذاشتم تو یه نایلون وازرونایلونه باچسب پنج سانتی کلا پوشوندم بعدگذاشتم تو پاکت وپاکته روهم کلا پلمپ کردم وقراربودبدم ریحون
 
پشت همه ی اینا یه نقشه ی بزرگ بود,میخواستم دفترارو بی خبربراش پست کنم,ادرس خونشونم ازطریق شوهرپروانه نصف ونیمه پیداکرده بودم وباهزاربدبختی کاملش کردم ولی خونشون پلاک نداشت,یه روز به همه دوستام پیام دادم که آشنا تو فلان فاز ندارین؟یه چنتاشون داشتن وقرارشد یکیو بفرستن بره خیابون مدنظرببینیم سوپرمارکتی چیزی اون طرفانیس پست کنیم به اونجا وشمارشو بنویسیم روش تازنگ بزنن بره دنبالش...حالاروز پنجشنبس وریحونم تواداره پست ومنم هنوز ادرسو پیدانکردم کاااامل!!!دیگه ریحون موفق نشدوبرگشتن خونه...
 
 عشقم خیلی کم میومداین طرفا,تازشم جوری میومد که همو نبینیم...
میدونستم بایدبره وکاراشم راست وریست شده وکم کم خانوادشم فهمیدن ولی نمیدونستم اینقد زود...!!!
چند روز بودهمش حس میکردم که بایدبه خدا نزدیکترباشم,دوروز قبلشم وقتی ازمدرسه اومدم گوشیموروشن کردم یهو خاموش شد ودیگه هرکاری کردم روشن نشد,پین گوشی رومیخواست که من تاحالارمزنزاشته بودم براش,هرمغازه تعمیرات گوشی ام که بود بردم درست نشد,براهمین خطمو باخودم میبردم,یادم میاد۱۸اسفند بود روز دوشنبه...زنگ استراحت خورده بودوبیرون بودم که دخترعمو عشقم رد میشد بهم گفت:...  میدونی(اسم عشقم) دیروز اومده بود ازقوم وخویشاخدافظی کنه فردا میره؟!راسی ازتوام خدافظی کرد؟!
منو بگین یه شوک خیلی بد خیلی بدا خییییلییییی بهم واردشد برااینکه پیشش ضایع نشم که من ازاین چیزا خبرنداشتم گفتم اره دیروز یه ماشین توکوچشون دیدم فهمیدم اومده گفت نه بابااشتباه دیدی اخه ماشینشم فروخته...
وای دیدین وقتی به یکی شوک واردمیشه فقط میخنده؟؟من فقط میخندیدم هیچی نگفتم ورفتم توکلاسمون,همه دوستام نشسته بودن ومنتظر دبیربودن,گفتم بچه ها عاطی فردا میره...!!!!!!
جاخوردنو توقیافه تک تک دوستام دیدم واونجابود که زدم زیرگریه,دوستامم بخاطرشوکی که بهشون واردشده بود هیچکدوم نه میتونستن چیزی بگن نه اینکه حتی بیان سمت من...دبیر رسید اونم چه کلاسی کلاس ریاضی ودبیرم یه دبیرجدیدکه هدفش فقط تدریس بود,من دندون دردو بهونه گریه هام کردم,جسمم توکلاس بود ولی فکروذهنم همش پیش عشقم وآینده وچراهایی که توذهنم بخاطرکاراش  ایجادشده بود,خودم قشنگ میفهمیدم که اصلاحواسم به درس نیست,اون زنگ همه دوستام مثل من حواسشون پرت بودهمش بهم نگاه میکردن زری دقیقا روبروم بود نگام میکرد وسرشو تکون میداد ومیزد رو سینش ومیگفت کافربشم منم لبامو گازمیگرفتم که دبیرمون نشنوه صداگریه هامو,این بیشتر داغونم میکرد اینکه دوستام که نه خاطره ای داشتن نه باهاش حرف زده بودن نه قول وقراری باهم گذاشته بودن اون همه ناراحت شدن پس من باید چی بکشم...اون ۹۰دقیقه ی لعنتی تموم شد ودبیره رفت دوستام همه دور من جمع شدن ودلداری میدادن,مثل بچه ای گریه میکردم که بهترین چیزشو ازش گرفتن,اونابرااروم کردنم میگفتن نه بابا دروغه اون بی خبرنمیره,بابااگه میخواست بره بهت خبرمیداد واین حرفا ولی خودم, دلم ,حسم بهم میگفت که راسته...
گذشت تازنگ نمازخورد,منی که اونروز صبح ساعت۵پاشده بودم نمازصبمو خونده بودم وضوگرفتم ورفتم نماز,راحله وشیرین اینام فهمیده بودن قضیه رفتن عشقمو,بی اختیار شروشر چشام میبارید سرنماز...تنهایی یه گوشه وایساده بودم,بی صداهم گریه میکردم ونمیخواستم که هیچوقت کسی بفهمه چون اونوقت فکرمیکردن برااینکه عشقم میره دارم گریه میکنم ولی من دلم پربود ازخدامیخواستم حالا که عشقم داره میره یه صبروتحملی بهم بده که بتونم دووم بیارم.یه دختره بودازما یه سال کوچیکتربودورشتشم کامپیوتربود,خیلی دخترگل وخوبی بود,فامیلیش شاهین بود تومدرسه همه صداش میکردن شاهین!خیلی منو دوست داشت اون متوجه شده بودکه حالم خوب نیس,نشسته بودکنارم تانمازم تموم شه ببینه چمه,اخرای نمازم بودکه راحله رد میشد صداش زدگفت:نمیدونی  ... چشه؟  راحله اومد نگاه کرد ولی بااینکه چادرم روصورتم بودفهمیدکه گریه میکنم گفت اگه ... داره گریه میکنه سرنمازش اصلا این نمازقبول نیس...این حرف راحله خیلی بهم برخورد خیلی...درسته دلم راضی نبودکه عشقم ازم دورشه ولی عقلم اینو قبول کرده بودکه عشقم رفتن آرزوشه وبایدم بره,حالاکه من دوسش دارم بخاطرعشقم ازآرزوهای خودم میگذرم تااون به آرزوهاش برسه...
تقریبا قضیه روبهش گفتم گفت گریه نکن اصلا خودتو ناراحت
 
 
 
نکن,گوشی میارم الان زنگش بزنی یه ذره دلم آروم گرفت,گفتم گوشی کیه قابل اعتماده؟گفت اره بابا مال یکی ازبچه هاکلاسمونه,دمشون گرم بهم اعتمادکردن وماعده خطر(خخخخخ,بچه خوب وباحالی بود)گوشیو باخطش داددستم گفت شارژش درحدتک زنگه بغیری تک بزنی خودش بزنگه,شاهینم موندپیشم ودرکلاسو ازبیرون قفلکرد ومن تنهاموندم اونجاوخودش رفت توسالن مراقب باشه,خط خودمو انداختم روگوشی وشمارشو گرفتم دوبارتااخربوق کشید ولی جواب نداد,منم تموم این مدت فقط گریه میکردم...خط بچه هاروانداختم روگوشی بازم شانس باهام بودوپنج دقیقه مکالمش فعال شد,زنگ  میکشیدوقلبم میومدتودهنم,بعدپنج تابوق برداشت گفت الو؟
صدام میلرزید سلام واحوال پرسی کردیم (بیرون بودوصدای بوق وماشین میومد) گفتم داری میری؟؟گفت اره...گفتم چراخودت بهم نگفتی چرابایدازبقیه میشنیدم وساکت شدم,نمیخواستم صداگریه هاموبشنوه اخه بهش گفته بودم که دلم راضی شده به آرزوهات برسی,یه حالتی انگارگنگ زده میشدحرفام...گفت میخواستم قبل رفتن زنگت بزنم!!!هیچی نمیتونستم بگم ولی گریه میکردم!گفت:... من الان نمیتونم حرف بزنم بیرونم,گفتم باشه فقط بگو فرداساعت چند پروازته؟گفت پس فردامیرم ,گفتم اها,انشاالله!!!!!(یه روز دیرتررفتن عشقمم برام غنیمت بود...)گفت خودم زنگت میزنم فقط یه شرطی داره.گفتم چی؟؟گفت نبایدگریه کنی...گفتم باش!!!!وخدافظی کردیم...
[ برچسب:, ] [ 21:33 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست وهشتم

دیگه روزابهم پیام دادنمون یه هفته چن هفته یه روز بود,وقتی میومد این طرفا جوری عمل میکردکه من نبینمش...ولی اکثرا باهم تله پاتی برقرارمیکردیم مثلا من حسش میکردم تصمیم میگرفتم برم بیرون وهمونوقتم میدیدمش!!!
 
دفترارو کامل کرده بودم وچهارتا شده بودن,یه روز گفت اجیم فردا میادخونمون دفترا روببربده بهش تافردابیاره برام...دم دمه های غروب بود خیلی ناجوربودبخوام برم اخه اون چهارتادفتری که من محافظ کارانه نگهشون میداشتمو بگیرم دستم بگم کجامیرم بعدشم توپاکت نزاشته بودمشون وتوش راجب چیزایی که فقط خودم وخودش میدونستیم نوشته بودم ونتونستم برسونم دست اجیش وگفت دیگه هیچوقت هیچوقت سعی نکن که اوناروبدستم برسونی...
 
روزامیگذشتن ویکی ازدوستاعشقم رفته بودترکیه وقراربود بعد یه ماه یکی دیگشون بره ودرپایان نوبت عشق من بود,کم کم آوازه ی رفتنش بین بچه هاپیچیده بود!
یکی ازهمین روزا وقتی از سلف برگشتم توکلاس وکتاب زمینمو دستم گرفتم که مرور کنم دیدم لای کتابم یه برگه هست برش داشتم وبازش کردم,یه خط اجق وجقی بود عین خطا بچه هاابتدایی,بسختی شروع کردم بخوندن,نوشته بودکه:
یه پاکت پلمپ شده تو جیب وسطیه کیفته این برای(اسم عشقمه) حتمابایدبرسه بدستش,حرفایی که فک میکردم قبل رفتنش باید بدونه,توتنهاکسی بودی که میتونستم بهت اعتمادکنم...ببین... قسم میدم بجون (اسم عشقم) اگه دوسش داری توروخدااین پاکتو بازنکن و همینجوری برسون بدستش
یه همچی چیزایی,منو بگین کلا گنگ ومبهم بودم فوری باعجله رفتم سراغ کیفم وتوجیب وسطیو دیدم اره درست بود یه پاکت پلمپ کوچیک بود!!!برداشتم وگذاشتم توجیبم,اونروز تموم فکروذهنم پیش این اتفاقه بود که خدا ینی کی بوده که اینقد محافظ کارانه عمل میکرده که حتی بادست خط خودشم ننوشته که بتونم پیداش کنم!!!ازایناگذشته توی این پاکته چیه که قسم داده بازش نکنم وحتمابایدبرسه دست عشقم...اینقدخودخوری کردم تازنگ خوردوتعطیل شدیم اومدیم خونه,شارژم نداشتم پول داده بودم یکی ازدوستام بخره برام بفرسته تازنگ بزنم عشقم قضیه رو بگم بهش
 
دیرکرد خیلی زیااااد تاشب شد,پیام دادم به عشقم که بایدباهات حرف بزنم ویه موضوع مهمیه...جواب نداد رفتم توحیاط وشمارشو گرفتم بعد چنتا بوق برداشت درحالیکه لقمه تودهنش بود(کااااااافربشما) بعدسلام کردن گفت الان شام میخورم بعدخودم زنگ میزنم,گفت اوخی شرمنده ببخشید موضوع مهمی بود حتمابایدبهت بگم ,گفت باشه پنج دقیقه دیگه خودم زنگت میزنم وگفتم باش وقطع کردیم
بعد پنج دقیقه خودش زنگ زد وقضیه روگفتم بهش,ولی عشقم فک میکرد نقشه ی خودمه ازرودلتنگی این دروغارومیگم,گفتم نبخدا من روحمم ازاین قضیه خبرنداره,گفت قسم بخورجون من که خودت پشت این ماجرا نیستی!
جون عشقم برام خیلی عزیزبود وبه این راحتیاحاضرنمیشدم یکی جون اونو براانجام یه کاری قسم بده ولی اونوقت خودش طرفم بود وقسم خوردم بجون عشقم که من پشت اون ماجرا نیستم,باورم کرد گفت خب حالاکه اینجوریه من میگم که بازکن ببین توپاکته چیه!!!!
ولی من قبول نکردم گفتم قسمم داده جون توکه بازش نکنم وبرسونم دستت,بهم اعتمادکرده,شاید یه چیزیه راجب خودت ویه نفردیگه که نبایدجزخودتون کس دیگه ای بفهمه...
گفت بازکن ببین چیه توش من بهت اجازه میدم,ولی من هیچوقت نتونستم اون کارو انجام بدم
کنجکاویم داشت اذیتم میکردا,پاکتو میگرفتم جلو نورلامپ
 
بااینکه عشقم اجازه بازکردنشو بهم داده بود دلم نمیخواست بازش کنم چون فک میکردم شایدچیزی اون توإ که اگه من بخونم آبروی یه نفرمیره یاحتی اینکه شاید علاقم به عشقم کمترمیشد!!!
سه روز که تومدرسه دیگه توجمع دوستام نمیرفتم به بهونه ی درس خوندن پاکتومیزاشتم لاکتابم ومیرفتم یه گوشه مینشستم ومیرفتم توفکروزول میزدم بهش,خیلی بدبودخیلیییی...
تااینکه روز چهارم زنگ ناهارخورده بودوبچه هامیرفتن ناهارومنم طبق معمول بی میل بودم به غذا,هیچکی تومدرسه نبود از دفتر منو پیج کردن وکتابی که پاکته لاش بودو گذاشتم رومیزم ورفتم دفتر(ترسیدم باخودم ببرم پایین وپاکته ازلای کتاب بیوفته وبرام ماجرابشه),۱۰دقیقه باهام کارداشتن وقتی برگشتم بالاتوکلاس کتابو برداشتم دیدم پاکته لاش نیس!!!!!!!!!!!!!
وای منو بگین مثل مرغ سرکنده بودم باعجله ازکلاس زدم بیرون وتندوتند همه کلاسایی طبقه بالارو گشتم درحالیکه ازشدت عصبانیت اشکام میریختن...هیچکی توکلاسانبود...
[ برچسب:, ] [ 21:30 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست وهفتم

بارفتن عشقم ازاینجامن موندمو یه جاهایی که نقطه به نقطش باهاش خاطره داشتم...
منی که سال گذشته خط اتوی لباس فرم مدرسم گردن میبرد,هرهفته کیف وکفشموعوض میکردم,حتی دستبندوتل موهاموهم عوض میکردم,یادمه یه دفتر کلاسور داشتم هردوهفته یه بارجلدشو یه مدلی میکردم... بارفتن عشقم ازاینجا لباسم اونقدگشاد بود که میشدباپارچش دوتالباس دوخت,کیف وکفشمو دیگه عوض نکردم,دیگه حتی کرم مرطوب کننده هم نمیزدم به دست وصورتم...انگیزمو ازدست دادم به کلی...
دلم خون بود چون عشقم همش حرف ازرفتن حرف میزدمیگفت ...من اگه رفتم دیگه هیچ برگشتی درکارنیست,بایدفراموشم کنی این برات بهتره واین حرفا
 
یادم میادیه روز روزه گرفته بودم وعشقمم بادوستش اومده بوداینجاقرارشدوقتی میخواست بره خبربده من برم جلودروقتی ردشدهموببینیم,هواسردبودپالتوم تنم بودوداشتم درس میخوندم که دیدم پیام اومدکه بیاجلودر الان ردمیشم,دیگه نزدیک افطاربودومنم کلاااا بی حال بدون هیچ آرایشی رفتم وایسادم دم در واومدردشدباماشین...دلم حسابی تنگش شده بود ودیدمش یکم آرومترشدم ورفتم داخل وداشتم وضومیگرفتم شنیدم پیام اومد بعدوضوم رفتم نگاه کردم دیدم نوشته بود:دیدمت,مواظب خودت باش من دارم میرم خدافظ
وای من فک کردم باازاون خدافظیاس بازبون روزه بغض گلموگرفت پیام نوشتم:بازچیشده چرا داری میری چراخدافظی میکنی؟من که کاری نکردم...
وگوشیوگذاشتم کنارودرحالیکه ازچشام اشک میومدشروع کردم به نمازخوندن...سه رکعتوکه خوندم دیدم پیام دریافت کردم بازش کردم عشقم بود :دیوونه ایا من داشتم میرفتم ازاینجاازت خدافظی کردم!
بازشدت اشکام بیشترشدن اینبار ازروی شوق...
چهاررکعت دومم خوندم وبعدپیام دادم که فک کردم بازمیخوای تنهام بزاری وازاین حرفا وطبق معمول همیشه که وقتی میخواستم افطارکنم دعای قبل افطارموبراش میفرستادم فرستادم واونم گفت قبول باشه افطارتوبازکن وافطارکردم   
من اونموقعا تصمیم گرفته بودم حرفایی که هیچوقت روم نمیشه به عشقم بگموبنویسم با اون آرزوهایی که داشتم...
 
شروع کردم به نوشتن وسطای اذر بود وامتحان مستمرا شروع شده بود,من تا۱۲شب خودمو میکشتم درسامومیخوندم تموم میکردم تا یک مینوشتم گاهی وقتااونقدغرق نوشتن میشدم که یادم میرفت بایدبخوابمو مامانم بیدارمیشد میومدمیگفت بگیربخوااااب فردا بیدارنمیشی...
توهمین گیردار که عشقم میگفت داره کارا رفتنشو میکنه یه روز بهش گفتم حالاکه میخوای بری میشه چنتاازعکساتو داشته باشم که موقع دلتنگی بزارم روبروم ونگاش کنم؟!اولاش قبول نمیکرد میگفت نمیخوام هیچ یادگاری ازمن برات بمونه اینجوری نمیتونی فراموشم کنی وازاین حرفا خیلی رومخش راه رفتم که من تورو عمرافراموش نمیکنم خیلی سختیاکشیدم توروبه این راحتیافراموش نمیکنم واینکه من میتونم عکسایی که میزاری پروفایلتو بردارم وداشته باشم ولی دلم میخواد خودت برام بدی,قبول کردگوشی خودم برنامه هااجتماعی رونداشت قرارشد بفرسته رو واتساپ پری(همکلاسیم)که بهش اعتمادداشتم...پری خوابگاهی بودواخرهفته هامیرفت خونه,پنج شنبه شب پیام دادکه عاطی دوتاعکس فرستاده...نتشم ضعیف بود که دانلودکنه برام تصویراهسته بره
به هرمکافاتی بود دانلودکرده بودوشنبه رمشو باخودش اورده بود ویکی دیگه ازدوستامم mp3 playerشو قراربودبیاره که بیارم خونه وعکسارو بریزم روکامپیوتر...
حالامن برگشتم خونه ومیخام عکسارو بعد این همه انتظارببینم,وای خونه هم شلوغ بود نتونستم بازکنم کامل کنم فقط تونستم اسلاید کوچیکشو ببینم,وبعدفوری یه عالمه پوشه توهم درست کردم وعکساشو کپی کردم تواخرین پوشه وحذف کردم ازتورم...
 
یادمه یه هفته دیگه تاتولدم بودو عشقم میگفت که بایددیگه تموم کنیم,یه سری حرفا میزد که هرکی جای من بودمیرفت که پشت سرشم نگاه نمیکرد...حرفایی که منو داغون میکردوازداخل جیگرمو میسوزوند,یه عصربودکه روزه بودمو داشتم  دفترا رو مینوشتم وبهش پیام دادم دقیق یادم نیس چی گفت(ولی تودفترکامل نوشتم) دست خودم نبود نمبتونستم کنترل کنم اشکامو,اشکای اون لحظه ی من سه صفحه ازنوشته هامو خیس کرد...هنوزم که هنوزه وقتی اون دفترارومیخونم ومیرسم به این صفحه حالم بدمیشه...خدافظی کردوگفت که این رابطه تموم شد,همش فک میکردم وپیش خودم میگفتم فقط برااین خدافظی کردکه تولدمو تبریک نگه که بااین کارش خودشوازچشامن بندازه چون بهش گفته بودم که چه حالی شدم وقتی برااولین بارتولدمو تبریک گفته,روزشماری میکردم روزتولدم برسه وتبریک نگه تاحرفایی که تودلمه روبگم بهش ؛بگم که میدونستم براچی قبل تولدم میخواستی این رابطه روتموم کنی میدونستم که بااین کارت میخوای خودتو ازچشام بندازی...ولی بایدبدونی من همه این اتفاقا رومیفهمم
گذشت تارسید به شبی که وقتی از۴تاصفر میگذشت میشدتولدم...ربع ساعت دیگه مونده بودتا۱۲یه استرسی تموم وجودمو فراگرفته بود...دلم میخواست انگاراز قفسه سینم بزنه بیرون وپروازکنه...
یهو به خودم اومدم گفتم:اع وا ... این فکراچیه میکنی منطقی باش شایداصلا تبریک نگفت اینجوری داغون میشیا...
شماره عشقم تولیستی بودکه وقتی پیام میداد
 
فقط صفحه گوشیم روشن میشد,ساعت شدچهارتاصفر,یه آرامشی کل وجودمو گرفت انگارمطمعن بودم که حتما تبریک میگه,مشغول نوشتن دفترا بودم وگوشیم دقیقا جلو چشمم بود که بعدچن دقیقه دیدم صفحه گوشی روشن شد...وای برق توچشامو حس میکردم,گوشیو برداشتم ورفت سمت جعبه پیاماعشقم بازکردم تولدمو تبریک گفته بودوآرزوی خوشبختیم کرده بودودرپایان معذرت خواهی کرده بودکه تازه یه هفته بودبه نبودنم عادت کرده بودی ببخش...
خیلی حالم خوب شد بازم اولین نفری بودکه تولدمو تبریک گفت نه پیشاپیش,ولی جمله اخرش یکم نساخت بهم اخه اون که میدونست من عمرافراموشش نمیکنم پس چرا اون حرفازد,تازه۸دقیقه زودترم ازسال قبلش تبریک گفته بود,منم جواب دادم وازش تشکرکردم
فرداش امتحان ریاضی داشتیم رفتم مدرسه وگوشیمم باخودم بردم به پریم گفته بودم اون خطه رو بیاره(همون خطی که یک مهرباهاش پیام داده بودم به عشقم),میدونستم که ذخیره نکرده ونمیشناسه,واینم میدونستم که باخط خودم هرچقدم زنگ بزنم جواب نمیده نقشه کشیده بودم که خط پریو بندازم رو گوشیم وزنگش بزنم وچون نمیشناسه جواب میده همین کارم کردمو نقشم گرفت...بعدسلام واحوالپرسی گفت:... اگه میدونستم تویی جواب نمیدادم هیچوقت گفتم خودمم میدونستم براهمین بایه شماره ناشناس زنگت زدم وگفت که خب حالاچیکارداری؟گفتم امروز مکالمه رایگان دارم میخوام اون دفترایی که نوشتمو برات بخونم!!!!!گفت چرا؟؟گفتم مگه نمیخوای فراموشت کنم؟پس بایدبزاری حرفادلمو بهت بگم تابتونم فراموشت کنم...گفت باشه ولی الان نمیتونم هروقت تونستم خبرت میدم گفتم باوش وخدافظی کردیم
غروب شدودیدم که پیام داده الان میتونی زنگ بزنی ,اینم گفته بود پشت فرمونه مامانشم پیششه وباهندزفری بایدگوش بده,خب منم تو یه اتاق سردپتو پیچیده بودم بخودم واماده این بودم که ازرودفترابخونم براش,زنگ زدمو وصل کرد,خیلی صدای باد میومدو صدای ضبطشم میشنیدم هرچی حرف میزدم احساس میکردم نمیشنوه چون چیزی نمیگفت,قطع کردم تادوباره بگیرم شاید صدابهترمیرفت براش ولی بازم همونجوربود,قطع کردموگفتم شیشتو بکش بالا صداضبطتم کمترکن تاصدامو بشنوی!
عشقم بهش برخورده بودکه تومیگی من شعوراینو ندارم که وقتی میخوام بایکی حرف بزنم باید صداضبطمو ببندم وشیشمو بدم بالا؟من مامانم پیشمه مجبورم یکم صداضبطو بازکنم تامتوجه نشه که دارم باگوشی حرف میزنم شیشمم خرابه نمیاد بالا برو باکسی حرف بزن که شعور این چیزارو داشته باشه...!!هرچی نوضیح دادم که منظورم این نبودواونیکه بایدحرف میزدمن بودم نه تو دیگه جواب نداد...
[ برچسب:, ] [ 21:25 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست وششم

ساعت اگه اشتباه نکنم دوروبراپنج بودکه شروع کردبه خوندن,پیام میدادیم ومیگفت که الان کدوم صفحم ومن توضیح میدادم که اینوکی نوشتم اعتراض میکردکه همهرمتنات یه طرفس من قبولشون ندارم,گفتم عزیزم اینامربوط میشه به اونموقعایی که فک میکردم بی بهونه تنهام گذاشتی ورفتی...حالابروجلومتنای باب میلتم میرسه
قشنگ میدونم چه متنایی نوشتم توش توهرصفحه هم چه چیزتزیینی براش درست کردم,یادمه یه صفحه بودباخط میخی نوشته بودم,هرچی اصرارکردبگوببینم چی نوشتی نگفتم الانم که الانه مطمعنم نمیدونه...
واووووو تابعداذان داشت نگاه میکردومیخوند,وقتی دفتره تموم شدپیام داد:خیلی قشنگ بودخیلی,احساستم تاحالااینقدحسش نکرده بودم,خیلی زحمت کشیدی واقعاممنونم...
من اشک شوق توچشام طوفان به پاکرده بود,خیلی خوشحال بودمممم خیلییییییی,بهم گفت:...من خیلی اعصابم ریخته بهم بخاطرکارام میرم بیرون قدم بزنم گوشیمومیزنم شارژبعدمیام نامتوخوندم بهت پیام میدم...
گفتم باشه فقط وفقط یه چیز,نامموبادقت بخون تاهیچوقت یادت نرن,گفت باش
 
فک کنم گفتم که تواون نامه چی نوشته بودم,یه جاهم دوتاگولی ریخته بودرونامم,فک نمیکردم اینقدتیزبین باشه که متوجه شه,خونده بودبهم پیام دادم,بعدش بهم گفت:...یه سوال ازت بپرسم راستشومیگی؟؟گفتم اره عزیزم,پرسید:وقتی داشتی این نامه رومینوشتی گریه میکردی؟؟؟
یه لحظه شوک بهم واردشدکه ازکجافهمیده پرسیدم چطورمگه؟؟گفت اخه یه جااشک افتاده!!!یه لحظه هم ناراحت شدم هم خوشحال,ناراحت برااینکه اعصابش بادیدن اون خوردترشده,خوشحالم برااینکه اینقدتیزودقیق بوده...
گفتم اوهوم
 
خیلی خوشحال بودیم دوتامون من شایدم بیشتر...
یه هفته تقریبامیگذشت یه عروسی توکوچشون بودوخودش اینجانبودرفته بودخونه اجیش,فانتزیم یابهتربگم آروزم این شده بودکه انگشتری که دادم بهشوتودستاش ببینم(هیچوقت بهش نگفتم که ارزوم چیه ها)خلاصه خودشورسوندخونه وعروسی شب بود,عشقم گفت که من میرم یه دوش بگیرم ومنم آماده میشدم که بریم عروسی,بعداون روزتومدرسه وماجراهاش ندیده بودمش دلم براش تنگ بودهوارتااااااا
عروسی شروع شده بودوصداش میومد...منم دل تودلم نبودبرادیدن عشقم...نگرانش بودم که بعدحموم اگه بیادبیرون ولباس گرم نپوشه سرمامیخوره واین براش بعدعملش اصلاخوب نبود
 
بهش گفته بودم که کاپشنتوبپوشیا,راسی یه قرارم گذاشته بودیم هرکی اون یکیوزودتردیدبهش پیام بده,شیرین عروسی بودوهی بهم پیام میدادوآمارمیداد که اوی دیوونه کجایی پس چرانمیای؟زودباشاعشقت همینجاستا,البته اسم مستعارش بین دوستام "عاطی" بود خخخخخ
به محض اینکه من پام رسیدبه عروسی عشقم پیام دادکه دیدمت...منم هرچی نگاه میکردم عشقم نبود,شیرینم گوشیش انتن نمیداد که پیامم برسه بهش ببینم کجاس تابرم پیشش,ازدوردیدمشورفتم پیشش وموقعیت بدستم اومدکه گوشیمودرارم بهش پیام بده,سرم پایین بودوپیام مینوشتم که کجایی من نمیبینمت...سرموکه بلندکردم دیدم عشقم قشنگ وایساده روبروم,توچشماهردوتامون یه برقی بود...دیدم باتیشرت آستین کوتاه وایساده کنارماشینش...فوری پیام فرستادم مگه بهت نگفتم کاپشنتوبپوشی سرمامیخوریا,وای یادش بخیرخندش میگرفت وقتی پیاممومیخوندمنم خندم میگرفت بعدشگ درماشینشوبازکردوکاپشنشوبرداشت وپوشید(وای یاداونروزامون افتادم حال چشام خوش نیست داره چکه میکنه.......)همون وقت من غرق پیام دادن بهش بودم که باضربه ی دست شیرین بخودم اومدم,باچشمش به روبروم اشاره کرد,تعجب کردم چطورازعشقم خجالت نکشیده اونجورچشمک میزده,سرموکه بالاگرفتم دیدم مامان عشقم صاف وایساده جلومون,یه نگاه به شیرین,شیرینم یه نگاه به من خنده مون گرفت,لپام قرمزشدرفتیم اخرجمعیت,دیدم عشقم پیام داده حرکت مامانموحال کردی؟!
خخخخخ اینقدخندیدیم که,بعدپشت جمعیت یکم ارتفاع زیادتربودحالت سکوبودویه دومتراونطرف ترمون آتیش درست کرده بودن که هرکی سردش شدوایسه کنارش تاگرم بشه,یه روسری سرم بودجنسش یه جوربودسرمیخوردصاف واینمیساد,یه بادی اومدوکلاسیستم مووروسری منوریخت بهم عشقم فوری پیام دادروسریتودرست کن سروگردنت مشخصه...یه لحظه احساس خانومش بودن واقعی بعداون همه سختی ورفتاراسردی که باهام داشت بهم دست داد,فوری باکمک شیرین صاف کردم(وای اینم بگم که تودلم نمونه اخه جدیدا خیلی دلم براکاپشنش تنگ میشه,یه کاپشن سبززیتونی کبودحالت کلاه دارکه توش پشمی بودوروبازوهاش مدل وصله داربود, من اونوقت که اوج عاشق بودن ولحظه هاخوبم قبل اشناییمون بودهمیشه این کاپشنه تن عشقم بودچندوقت پیش توفیلم یه عروسی دیدمش والان خیلی دلم میخادیه باردیگه عشقم اونوبپوشه وازجلوم ردبشه,ای خداچقددلم گریه میخوادالان.....)
منوشیرین گرم تعریف بودیم که یه لحظه ازعشقم غافل شدم وبین اون جمعیت گمش کردم
 
بعدیه دقیقه دیدم وای انگاری بادوستش دارن میان سمت ما,گفتم شیرییینننننننن...شیرین:إاااااااا...
ماساکت شدیم درحالیکه خودم حس میکردم برق چشمام وصدای قلبم داره آبروموبه تاراج میبره,اومدن ووایسادن کنارآتیش,یع
 
نی سمت چپ ما,طوریکه منوعشقم کنارهم بودیم بافاصله یه مترونیمی...!!!!شیرین دستموگرفت ومحکم فشارداد,دلم خیلی شادوخوشحال بود,باتمام وجودم نفس میکشیدم ویاداین اهنگه میوفتادم که میگه:هوایی روکه تونفس میکشی دارم راه میرم بغل میکنم... 
شیرین یه حالتی وایسادکه ینی من روبروم شیرینه دارم بااون حرف میزنم ولی یه حالتی بودم که دیدکامل روعشقم داشته باشم ,وای خدا بخاطراینکه نشون بده انگشترم دستشه,دوتادستاشومیگرفت روحرارت آتیش تاگرم بشه من میدیدم حلقموتودستش ویه نگاه به مال خودم مینداختم وقندتودلم آب میشد...(ولی هیچوقت این احساساتموباهاش درمیون نمیزاشتم,نمیدونم چرا....)
بعدیه ده دقیقه پسرعمومم ازاونجاردمیشدواومدوایسادپیششون,مطمعنا حلقه ی عشقمودیده بودبعداونروزهروقت میومدخونمون همش اذیتم میکردوحلقمومیگرفت قایم میکردوبعدرفتنش چندساعتی بایدمیگشتم تاپیداش کنم,ولی هیچوقت هیچی به روم نمیوورد
 
روزامون همینجور پشت سرهم میومدن ومیرفتن وماهم کم وبیش باهم بودیم,دوباره باهم سردشده بود,هرتقی به توقی میکرد میگفت خدافظ...
وهیچوقت نفهمیدکه من باهربارخداحافظی اون یکبار نه صدبارفرومیختم...
عشقم فقط دنبال این بود که خودشوازچشامن بندازه تامن بتونم راحت فراموشش کنم گه وقتی رفت اذیت نشم...
منتظرکارت معافیتش بود واز یه طرفم کارای رفتنشو راست وریست میکرد,رفتن به یه جای نامجهول برامن,فقط من میدونستم وخودش ویکی ازدوستاش,به منم گفته بودکسی نمیدونه که من دارم چیکارمیکنم اگه کسی فهمیدمیدونم که توگفتی...
من داغون میشدم...(چراشوبعدمیگم)
یادمه اون اولاکه مدرسه بازشده بودسرویس مشخصی نداشتیم باتاکسی میرفتیم میومدیم,عشقم سوارشدن به یه ماشینو بمن غدقن کرده بودیه روز صبح بابام بردمنومدرسه براهمین چادرننداختم,برگشتنی بابای یکی ازبچه هااومددنبالمون که منودخترعموعشقمم کلاس نداشتیم برگشتیم,وای عشقم توکوچشون ماشینشو سروته میکردکه مارسیدیم تااون بیادبرسه میدون ماپیاده شدیم وماشین رفت,منم چادرنداشتم دخترعموش میخواست بره ازدوستش کتاب بگیره موقع ظهرم بودکسی نبودباهاش رفتم,وااااای عشقم ندیدکه ماازماشین کی پیاده شدیم فقط چون ماشیناعین هم بودفک کرده بودمن بااون ماشینیه اومدم وای جوری ازکنارمارد شد که منودخترعموش گم شدیم توگردوخاک,دخترعموش گفت وا این چرااینجورکرد؟! منم که نمیدونستم ندیده باکی اومدیم گفتم چادرندارم برااونه احتمالا...رفتم خونه ویه دعوای مفصلی باهام کردتااومدم ثابت کنم که بابابای دوستم اومدیم هزاربارمردموزنده شدم!
 
 شنیده بودم که خونه ی عشقم اینامیخوادازاینجابره,اگه اشتباه نکنم اخرای مهربود,یه کتاب پروانه رو براتحقیق لازم داشتم رفتم خونشون که بگیرم کتابوداد وگفت که منم یه برگه بایدبدم به یکی تا یه جایی مسیرمون یکیه بیام باهم بریم,منم گفتم باش اومدوراه افتادیم فک کنم عیدغدیرم بود,به اون کوچه ای که پروانه قراربودبده کوچه ی عشقم اینابود,ته کوچه یه سایپا وایساده بودوداشتن یه خونه بارمیزدن من هنگ کرده بودم...,پروانه گفت:إ...اون بالاروببین,عشقم زودپزدستش بودروش اونوربودمارونمیدید...همسایه هاشونم جمع بودن براخداحافظی,من نه چیزی میتونستم بگم نه حرکتی کنم,پروانه گرفت ازدستم ومنوکشیدبردجلودرخونه ای که میخواست برگه بده...
منم گوشی نداشتم که بهش پیام بده اخه کجا؟!چرا بی خبر...
رسیدم خونه,ولی اصلا توحال خودم نبودم,گنگ بودم...خونه شلوغ بود یه لحظه خطوانداختم روگوشی داداشم وبهش پیام دادم جواب نداد...
نمیتونستم یه جابندباشم,پسرداییم دلش میخواست بیرون باشه بازی کنه,به بهونه ی بیرون بردن اون رفتیم جلو در,بچه إ واینمیسادهمش میخواست بره منم که حوصله نداشتم دنبالش برم.نمیدونم کارخدا بودکه بچه إ ازدستم دررفت ومیدویید سمت یه کوچه ای,منم بدو بدو رفتم دنبالش که یه وقت ماشین نزنه بهش,سرکوچه که رسیدم بهش خم شدم بغلش کردم صاف شدم دیدم إ...ماشین عشقمه مامان وداداشاش دارن سوارمیشن براخدافظی رفته بودن خونه عموشون,برگشتم جلودرمون بودم,توفکربودم حالاکه عشقم داره ازاینجامیره من به عشق کی تیپ بزنم,اینجاچقدسوت وکورمیشه,منی که باصدای ماشینش ارتباط برقرارمیکردم الان بایدچیکارکنم...
که دوباره بچه إ دویید,نمیخواستم دوباره سرکوچه منو ببینن اخه مامان وداداشاش میدونستن فک میکردن عمدأ میرم اونجا,وسط راه همچین دستمودراز کردم که گرفتمش,توچشام پرغم بود,روموبرگردونده بودم که باماشین ازکنارم ردشد...
یه آدم ناامیدچجوری راه میره اونجوررفتم تارسیدم جلودر,وایسادم همونجا,اشکام شری میریختن پایین تواوج سکوت,عشقمم باماشینش سرکوچمون وایساده بود,شاید یه پنج دقیقه همونجاموند,منم چشم ازماشینش برنداشتم,تموم فکروحواسم فقط عشقم بود دیگه حواسم به بچه نبود,رفتن....
من موندم ویه دلی که دوست داشت تواون هوای ابری وگرفته زاربزنه وبلندگریه کنه...
[ برچسب:, ] [ 17:10 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست وپنجم

 
میرفت سمت بوته سیاهه ومنم دلم داشت میومدتودهنم وساکت بودم اونم چیزی نمیگفت,خم شد,واااااووووووو....ازخوشحالی پریدم هوا....اره پاکت سفیدکه یه قلب آبی روش بودوبرداشت وروشوسمت من کرد,حرفم نمیومدازبس خوشحال بودم
 
گفت پیداش کردم!!!گفتم اوهومممم خوشحالمممم گفت دستت دردنکنه ممنونم خیلی استرس گرفتی,گفتم قابلتونداره امیدوارم خوشت بیاد,گفت ممنون من دیگه برم تایکی نیومده گیربده,امروزخیلی مشکوک زدم این دوروبرا,گفتم باشه مواظب خودت باش وخدافظی کردیم وعشقم رفت.....
رفتم توکلاس وحالاعملیات باموفقیت انجام شده بودویادمون افتادکه گرسنه ایم(خخخخخخ)من توکیفم سیب داشتم میخاستم ببریم باهم همگی بخوریم,زیپ کیفموکه بازکردم دیدم وااااااااای رمزه ونامه هه مونده,روصندلی ولو شدم ازدق میخاستم بمیرم,خب اگه رمزه رونداشت نمیتونست دفتروبازکنه,فوری شمارشوگرفتم اخرای۵دقیقه مکالمه بودفقط شدبگم یه زنگ بزن,زنگید گفتم:وای اقام سلام,کجایی؟گفت تودوراهیم!!!گفتم وای بایدبرگردی یه چنتابرگه مونده توکیفم حواسم نبوده,گفت من دیگه دارم میرم اشکال نداره هروقت دیدیم میدی بهم,گفتم نه اگه اینارونداشته باشی نمیتونی بازش کنی,گفت خب پس بیارجلودریه لحظه میگیرم وردمیشم,گفتم وای اقام الان زنگ کلاس میخوره بعدشم اون آقاهاجلودردوربین نصب میکنن
 
گفت خب پس میدونی چیکارکنی؟؟گفتم چیکاااار؟؟گفت:اون برگه هاروبزارتویه نایلون یه سنگم بزارتوش تاسنگین باشه,باچسب ببندش بعدازیه دیواربندازبیرون بهم بگوتابرم بردارم...
وای من فرصت نداشتم برم پایین ازتوحیاط سنگ پیداکنم,نایلون بشقابموبرداشتم وقاشق چنگال خودموگذاشتم
 
داخلش بااون برگه هاوگره زدم سرشو,اونقدعجله داشتم که صبی قاشق چنگالموتندی برداشته بودم که برسم پروژه اول هرکدومش یه شکلی بود,همون وقتم که میزاشتم تونایلون حواسم نبودیادم رفته بود,الان که یادم میوفته خندم میگیره لپام قرمزمیشه...
خب زنگم زدبهش گفتم ازاون پیچی که میپیچه طرف مدرسه بیا,من ازپنجره سالن دستموبیرون میکنم که ببینی,وای خیلی استرس زا بودزنگ کلاس تادوسه دقیقه زده میشددخترعموی عشقم بادوستش توسالن قدم میزدن منو زری هم وایساده بودیم کنارپنجره که ازاونجاپرت کنیم بیرون,فاصلمون یه۶،۷متربیشترنبود,(الان که دارم مینویسم یه حال خوشی بهم دست میده,ذوق دارممممم) داشت میومد واون دوتادخترم رسیدن به ماودورزدن عشقمم رسیدقشنگ روبروی پنجره داشت ماشینونگه میداشت منم دستموبلندکردم بودم که اون دوتابازرسیده بودن ته سالن ودور میزدن که غزل(دخترعموش) گفت:إ...این که ماشین پسرعمومنه که
 
ولبخندزنان داشتن نزدیک میشدن که من بادستم بهش اشاره کردم برو برو واینسا...یه جاده ی خاکی اونجابودعشقم ازاون رفت ودورشد,اونارسیدن ومن گفتم :هه,غزل جان هرماشین اون مدلی فک میکنی ماشین پسرعموتوأ؟!!!!
خندیدن وهیچی نگفتن وزنگ خورد,یادمه میگفتن زنگ آخر دبیرزبان میادسرکلاس,دبیره سال سومم دبیرزبانمون بودپایه بودبهش گفتیم دوسه تاازبچه هانیومدن مانمیایم سرکلاس(البته من که دستم بندبودوسرم شلوغ بچه هازحمتشوکشیده بودن)
خلاصه زنگ کلاس خوردوهمه رفتن سرکلاس,ما۸نفری ایکیپی راه افتادیم بریم جلودرشلوغ بازی دربیاریم که عشقم بیادازمن بگیره واین پروژه نفس گیر ولی باحال به پایان برسه
 
بابای راحله سرکارگرایی که دوربین وصل میکردن بود,بین دوستام فقط من اشنابودم براش,نایلونه هم توجیب مانتوم بود,صدازد:... پریزتوایوان آقای قهرمانی ایناروبزن ببین لامپشون روشن میشه یانه؟!!(اقای قهرمانی سرایدارمدرسس,خانومشونم برادبیراچایی اماده میکردن)من یادم افتادکه خانومش الان پایین تومدرسس وظرف میشوره خودشم که توآشپزخونس کسی خونشون نیست,پریزو که زدم روشن شدبابای راحله رفت ومن تنهاشدم اونوردیواراون خونه بازبود,درآن واحدازجیبم درش اوردم وانداختم ازدیواراونطرف وبدو بدو رفتم پیش دوستام,ردیفی نشسته بودیم روسکوی مقابل درحیاط مدرسه
 
تک زدم عشقم زنگ زد وبعدکلی آدرس دادن فهمیدکجارومیگم,ازصداماشینش بعدپنج دقیقه حدس زدم که اومده وبرداشته,من شارژنداشتم اونم شارژ برقیش تموم شده بودوگوشیش خاموش شده بودکه بفهمم پیداکرده برداشته یانه,باهم روسکوکه نشسته بودیم عشقم ردنشد که ببینم پیداکرده میره,برااینکه مطمعن شم پیداکرده,جیگرموبقول معروف گرفتم لا دندونام ودوباره رفتم تودهن شیر!!!!!
 
یعنی تصمیم گرفتم دوباره برم توحیاط اقای قهرمانی اینا واین بارکارشاق ترخارج شدن ازدرحیاط اونا...کاری بس خطرناک ونفس گیر,دوستام خیلی باحال بودنا برادل گرمی بهم میگفتن مامراقبتیم برو!!!(الان وقتی به اونروزافک میکنم ازجرأت خودم موهابدنم سیخ میشه,تصورکنین موقع برگشت خانومش منومیدیدکه ازبیرون دارم برمیگردم,اونوقت فاتحه من خونده میشد)
خلاصه باصلوات کشیدن ودعاخوندن رفتم بیرون وپشت اون دیواروگشتم دیدم نایلونه نبودومطمعن شدم که پیداکرده ورفته وبرگشتم داخل وخداروشکرهیچ اتفاق خاصی نیوفتاد,اونروز نذر کرده بودم اگه وسیله هابدست 
 
عشقم رسیدواتفاق بدی نیوفتاد۱۰روز پشت سرهم روزه بگیرم
 
گذشت وگذشت تاساعت شد۱۵:۱۵دقیقه ومث
 
همیشه تعطیل شدیم وسرویس اومدکه برگردیم خونه,دل تودلم نبود انتظارداشتم ببینمش روایستگاه ولی نبود,راحله ازهیچی خبرنداشت بهش گفتم اجی ازاینجاکه میری توباغی که روبروخونتونه درخت سومی ازسمت چپ کناردیوارببین یه جعبه آویزونه یانه خبرشوبهم بده,برااین خودم نرفتم که میخواستم زودتربرسم خونه خطموروشن کنم ببینم هیچی نگفته...رسیدم خونه گوشیموقبل هرکاری روشن کردم دیدم خبری نیست ازش تکش زدم دیدم انگارخاموشه اونموقعاوقتی گوشیش خاموش میشدیاحالت پرواز بود نه زنگ میکشیدنه چیزی,حدودسی ثانیه میشدوقطع میشد,پیش خودم فک میکردم برااینکه اذیتش کردم برابازکردن قفل دفتردیگه گوشیشو براهمیشه خاموش کرده یاخیلی فکرادیگه که به ذهنم خطورمیکردوچهارستون دلمومیلرزوند,تااینکه گوشی خونه زنگ کشیدراحله بودبرداشتم گفت اجی نه جعبه آویزون بود,باز دلم یه ذره آروم گرفت که احتمالاهنوز رمزو پیدانکرده
 
الان که به اونموقع وفکرام فکرمیکنم ازعجول بودن وطرزفکرام حرصم میگیره,یه حالت استرسم داشتم که یکی دیگه اون جعبه روببینه برداره وبعدیه قسمت ازکارام ازبین بره ,برداشتم رمزو براش فرستادم,چون خاموش بودتحویل نداد,بعدنیم ساعت تحویل دادوعشقم زنگ زد,بازم استرس واین بارتوچشام ازخوشحالی برق میزدکه دارم صداشومیشنوم گفت:وای مرسی ...باورم نمیشه اینابدستم رسیدن(آخه خیلی وقت بودمیخواستم بدستش برسونم ونمیشد) گفتم عزیزم اصلاقابلتونداشتن خوشحالم که ازشون خوشت اومده ولی گفت ممنونم واقعاحلقت همونطورکه خودت گفتی یه کوچولوبرام گشاده ولی جوری نیست که بیوفته ومطمعن باش که همیشه دستم میکنم(تواون نامه پنج صفحه ای نوشته بودم عین این حلقه رودوساله دارم دستم میکردم که هیچکی جرأت نکنه بهم بدنگاه کنه اینم دادم برای تومیدونم گشاده ولی دلم میخادتازمانیکه دومادنشدی همیشه دستت کنی,اون دفتراروهم نظرسنجیه روگفته بودم که نمیگم الان بنویس بده پیشت باشه هروقت که مطمعن شدی میتونیم برای همیشه مال هم باشیم پرش کن وبدستم برسون فقط دلم میخادجواب سوال پنجم اونی باشه که دلم میخاد,مطمعنم میتونی بدستم برسونی حالاهرجای دنیاکه باشی,دفترمصوره روهم گفتم همیشه مراقبش باش اگه خداخواست وبهم رسیدیم بعدباهم نگاه کنیم ویادخاطراتمون بیفتیم ویادگاری باشه براهمه ی روزامون,اگرم بهم نرسیدم باافتخاربه زن وبچت نشون بدی وازقشنگیاعشقمون تعریف کنی )گفتم مرسی عزیزمی,گفت که تادرخت سومو فهمیدم,عشقم گفت تواین رمزه نگفته بودی که درخت سوم چجوری؟عمودی؟افقی؟ازوسط؟!(خخخخخ) بخاطراسترس ونبودوقت  وعجله قسمت اخرشومدرسه درست میکردم نگفته بودم که سومین درخت ازسمت چپ کناردیوار,عشقم یه باررفته بوده پیدانکرده بود,بعدکه من رمزودادم گفت برم پیداکنم بیام
 
خدافظی کردیم وبعد۱۰دقیقه پیام دادکه پیداکردم والان بازش کردم دارم میخونم...(همیشه دلم میخواست وقتی برااولین باردفتری که بااون همه عشق درست کردم روبروش ورق میخوره ومیخونه صداشوبشنوم واحساسشوحس کنم) وگفتم امیدوارم خوشت بیاد
[ برچسب:, ] [ 18:48 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست وچهارم

 
راستی یادم رفته بودبگم  عشقم بعدعملش اصلانیومده بودخونشون من دوسه روزقبل این برنامه هی بهش میگفتم بیابیابرس اینجاتادوروزاینده ها,طوری میگفتم که شک نکنه یه نقشه هایی دارماوبالاخره هم اومد,نقشم این بودکه ساعت ۱۲:۴۵دقیقه که زنگ خوردکه بچه هابرن ناهارماباعشقم قراربزاریم و زری که آشناتره اونجاازمدرسه بزنه بیرون وبرسونه به عشقم اون جعبه رو...
خب همه چی آماده ومأمورامنم که دوستام باشن همه دست به سینه,کلاس ما۸نفربودیم که باهم پایه بودیم اساسیییییی,مث ۸تاخواهر
خب ساعت شد۱۲:۴۵دقیقه وزنگ خورد وهمه ی بچه هامدرسه جزکلاس مارفتن ناهار,یادمه روز اول مدرسه چون فرم اماده نبودبالباس شخصی رفته بودیم مدرسه,خطوانداختیم روگوشی وروشن کردیم هرکارمیکردیم چون مدت زمان زیادی بودخطه خاموش بودوشارژنشده بود شارژ نمیشد,زمان داشت ازدست میرفت یه مقدارکمی شارژ روخطه بوددرحدفرستادن دوسه تاپیام,دلو زدم به دریا واین پیامو نوشتم:سلام,یه ربع دیگه۱۰۰مترپایین ترازدبیرستان دخترانه منتظرتم,تنهابیا
(خخخخخخخ)پیش خودم میگفتم ازروکنجکاویم که شده باشه حتمامیاد
پنج دقیقه نشدجواب داد:فک کنم اشتباه گرفتینا
من:نخیرکاملاهم درست گرفتم اقای(اسم عشقم) ۱۰دقیقه دیگه منتظرتم...
اون:من تاندونم شماکی هستین جایی نمیام
شارژم تموم شد........
فک میکردم که حتمامیاد,ساعت دیگه یک شده بود و زری بایدمیرفت بیرون,یی هو یه استرس خاصی گرفتتش ومیترسیدکه بره منم نمیتونستم زیاداصرارکنم خب اخه اون بیچاره گوشی آورده بودوتااون حدلطف کرده بودپیش خودم گفتم شایدبره بعدمدیرمون اینابفهمن براش بدبشه واینجوریاگفتم اشکال نداره به دلت بدمیادنمیخادبری,میترسیدم عشقم بیادوببینه هیشکی نیست وفک کنه سرکاریه وبزاره بره وهمه برنامه هام بهم بریزه,خودم چادرسرم کردم وجعبه روهم گرفتم زیرچادرم ودرحالیکه۳تاازدوستام جلودرحیاطوشلوغ میکردن,دوتاشون پنجره ی دفترو میپاییدن که کسی جلوش نباشه,ودوتاشونم ازطبقه ی بالامراقب من بودن وچندنفرکارگرم مشغول نصب دوربین مداربسته بودن ازمدرسه زدم بیرون!!!!!
یه کارخیلی شااااااق تواولین روز مدرسه که اگه میفهمیدن اخراج میشدیم به کل.....
چون لباسم شخصی بودوگوشیم دستم بودبین اون عابراکسی بهم شک نمیکردکه ازبچه های مدرسم,وای استرس همه وجودموگرفته بودکه اگه یه آشنامنویهو دیدچیکارکنم؟!!!تنهادلیل قرص بودن دلم این بودکه دوستام ازاون بالادارن میبیننم.
وای میرفتم وهمش پشت سرمو نگاه میکردم ببینم عشقم میادیاکه نه،شارژم نداشتم که پیام بدم بهش,اصلا نمیدونستم دارم چیکارکنم ,یه لحظه که بخودم  اومدم دیدم دارم میرسم به اول اون روستاهه!!!استرسم بیشترشد,فوری برگشتم
 
توراه برگشتم به این فک میکردم که من دیگه نمیتونم دوباره بزنم بیرون ولی اگه این جعبه رویه جایی بزارم میتونم به عشقم بگم فلان جاست بیابردار,تمام فکروذکرم این بودکه اون جعبه حتمابدستش برسه همون روزم برسه,خیابان خلوت خلوت بودهیشکی نبودیه تپه مانندی بودکه روش پرخاربودواونطرفشم مث یه دره بود,ازمدرسه به دره دیدداشت ,رفتم روتپه وجعبه روگذاشتم روزمین وسرخوردوسرخوردورفت پایین تاگیرکردبه یه خاروهمونجاموند,قلبم تودهنم بودکه اخرش چی میشه که چجوری بایدبرگردم تومدرسه که کسی نبینه...
خیلی ریلکس ازدرمدرسه رفتم داخل اون سه تادوستم همونجامنتظرم بودن وقتی دیدن جعبه دستم نیست فک کردن دادم به عشقمودویدن سمتمو بغلم کردن که ایوووول دمت گرم...اوناخیلی خوشحال بودن ولی من اونقدترسیده بودم که نمیتونستم حرف بزنم...زری توچشام نگاه میکردوتندوتنددستموتکون میدادکه ...چیشد؟دادی بهش جعبه رو؟چی گفت؟
گفتم نیومد
همگی باهم گفتن پس جعبه روچیکارکردی؟؟؟؟؟
گفتم گذاشتمش رو تپه واومدم...!!!!!
زری میخاست سکته کنه که دیوونه اگه یکی دیده باشه یه چی میزاری اونجاحتمامیره برش میداره واسمم که توش هست اگه بیارن تحویل بدن مدرسه میدونی چی میشه بدبخت میشی...
بهم گفت درخواست تماس بده زنگ که زدبگو تویی گذاشتی جعبه رواونجاکه بیادبرداره ها,همونجادرخواست تماس دادم روخطش...
خودم نمیخاستم باهاش حرف بزنم اخه قول داده بودم دیگه زنگش نزنم.
گوشی توجیب مانتوم بودو ویبره میزد,منم بدو بدو ازپله هامیرفتم بالاکه برسم کلاس گوشیوبدم دست پری که اون باهاش حرف بزنه!
پری یه دخترجیگرریلکسه,خیلی ریلکسه ,به کلاس که رسیدم نفسام بالانمیومدگوشیو دادم دست وپری وهنوزداشت زنگ میکشید گفتم بردار فارسی حرف بزن بگو که بیاد
 
ازاسترس کلالبام خشک شده بودن وصدام درنمیومد,پری برداشت:
_الوو,سلام
*سلام
_پس چرانیومدی؟!!!
*من تاندونم شماکی هستین ازجام تکون نمیخورم
_بیاین بعدمیفهمین من کیم
*ن,من نمیام
_به درک نیا...
عشقم گوشیو قطع کرد,منو بگین دیگه نزدیک بودازاسترس سکته بزنم میدونستم چون پری گفته به درک دیگه اگه درخاست تماسم بدم زنگ نمیزنه وشارژم نمیشدخطه,بااینکه قول داده بودم بهش که زنگش نزنم دلوزدم به دریا وگفتم یاشانس ویااقبال خداکمک کن پنج دقیقه مک
 
المه رایگانش فعال شه...
آرهههههه فعال شدوشمارشوگرفتم وبعددوتابوق برداشت,خیلی وقت بودصداشونشنیده بودم ودلم براصداش تنگ بودواسترسم که داشتم اشکام همینجورمیومد.گفتم الووو.....صدام میلرزید,دستام میلرزیدخیلی بدبود
ازصدام شناخته بودکه منم گفت: ...تویی؟!خب همون اول میگفتی که منم میومدم بخدا,گفتم قول داده بودم که زنگت نزنم بیخیال این حرفاتوروخداپاشوخودتوزودبرسون اینجا یه چی هست گذاشتم بیرون میترسم یکی ببینه برداره,گفت باشه باشه الان خودمومیرسونم اونجانترس استرسم نمیخادداشته باشی باشه؟؟گفتم فقط زودبیاازجلودر مدرسه که ردشدی زنگم بزن من ازاینجامیبینمت وبهت میگم که کجاگذاشتمش,گفت باشه الان میام
 
پنج دقیقه شایدهنوزنشده بودولی زمان برام دیرمیگذشت چون انتظارمیکشیدم,دوباره زنگش زدم واااااااوووووووووو توماشین بود,قشنگ معلوم بودکه داره تندمیادا,شیشه هاش پایین بودوصدابادمیومد هووووف وهووووف وصدااهنگشم همچنین,گفتم رسیدی کجایی؟!!!گفت من تازه پیچ اولو رد کردم باسرعت دارم میام نگاه کن مواظب باش کسی برش نداره گفتم باشه  توروخدامواظب باش(الان که فکرمیکنم خندم میگیره اگه یکیم میخاست برش داره من ازاون همه فاصله چیکارازدستم برمیومد!!!)
من تونمازخونه ی مدرسه بودم وازپنجره هاش به اطراف دبیرستان دیدکامل داشتم,۷دقیقه بعدش دیدم عشقم داره زنگ میزنه گوشیوبرداشتم وگفت خب من الان ازجلودر رد شدم منم همون موقع دیدمش(یه حس خاصی داشتم برااولین باربودکه هم زمان هم میدیدمش وهم صحبت میکردیم)گفت:خب منودیدی؟!گفتم اره دارم میبینمت,گفت خب کجابایدوایسم گفتم برو برو هروقت هرجاگفتم بزن کنار,اروم اروم میرفت 
به اون تپه رسیدگفتم خب حالابزن کنار,خیلی باحال بودا قشنگ میدیدم که داره فرمونشوکدوم سمتی میکنه,تازه صداکشیدن ترمز دستیشم شنیدم
 
پیاده شد,عشقم منونمیدیدولی من کاملادیدداشتم روش,دوتاازبچه هاتوسالن مراقب بودن کسی نیادتونمازخونه,عشقموبعدعملش اولین باربودمیدیدم اونقدرباعجله اومده بودکه دمپایی پاش بود,میگفت من کجابایدبرم؟کدوم سمت؟من:اینوری...(خخخخخخ,اون که منونمیدیدکه بدونه اینوری کدوم سمت میشه الان که یادم میوفته خندم میگیره),عشقم برعکس میرفت,بعدمن میگفتم نه اینوریا,اون دستشودراز میکردروبروش,من دلم ضعف میرفت براش وخندمم میگرفت میگفتم نه ببین
 
برگردپشتت ازاون تپه بیابالا(اگه کسی عشقموزیرنظرداشت ورفتاراشومیدیدقشنگ متوجه میشدکه یکی داره ازمدرسه بهش آدرس میده),همین که عشقم روشوبرگردوندسمت من منودیدکه ایستاده بودم توپنجره بهم گفت وای بروعقب یکی میبینتت برات بدمیشه,گفتم اشکال نداره مهم نیست گفت لباست ضایعس میگم بروعقب,منم به حرف آقامون گوش دادم ورفتم پشت دیوارکنارپنجره,ازتپه اومدبالا,آخ بمیرم شیب زیادبودوخارم زیادداشت پاعشقمم دمپایی بودسرمیخورد هیچجانبودکه دستشوبگیره,تلوتلومیکردوخارمیرفت توپاهاش
 
۱۰دقیقه میشدکه داشت میگشت ولی نبود,استرس تمام وجودموگرفته بود,توخارارونگاه میکرد,خاراهم خیلی بلندبودن تاکمرعشقم میرسیدنا,عشقم اون پایین میگشت منم ازاون بالافقط خداروالتماس میکردم که پیداش کنه,بهم گفت شایدیکی اومده برداشته؟!!!!گفتم نه من خودم مراقب بودم کسی نیومداین طرفا,خیلی ضایع بود خیلی,عشقم گفت یه پیکان باریه خیلی مشکوک میزنه,یکم تمرکزکن فک کن ببین کجاگذاشتیش,یک آن چشماموبستم وازته دل خدا روصدازدم که خدابه دادم برس یادم بیاد,ییهویادم افتادوقتیکه گذاشتمش زمین سرخوردرفت پایین گیرکردبه یه بوته خارسیاه,چشاموکه بازکردم یه۶،۷متراونطرف ترازجایی که عشقم وایساده بودیه بوته سیاه دیده میشد,بهش گفتم:(اسم عشقم)سمت راستتونگاه کن یکم جلوتریه بوته سیاهه هستامیبینی؟؟گفت اره ,گفتم اونجارونگاه کن,گفت باشه ... اگه اونجاهم نبودمن دیگه میرم اخه ضایع شدم دیگه
[ برچسب:, ] [ 14:59 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست وسوم

 
برگشت ورسیدخونه,دیگه خیلی باهام سردشده بود,من نمیخواستم تواون شرایط بدش تنهاش بزارم,جواب پیامامویکی درمیون میداد,بهم میگفت...به من نه زنگ بزن نه پیام بده من احتیاج دارم تنهاباشم,هروقت خودموپیداکردم خودم بهت زنگ میزنم!
ولی من نمیتونستم تحمل کنم,یادم میادتابستون بودونیمه اول شهریور,چون بهم گفته بودکه خودم زنگت میزنم حتی شباهم که میخوابیدم سایلنت نمیکردم به امیداینکه شایدعشقم زنگم بزنه,وای منی که پارسال تابستونش هرشب باعشقم حرف میزدم امسال تنهابودم,دوستام بانامزداشون شبهای روشنوفعال میکردن ومابین استراحتاشون بهمدیگه تک میزدن که اره ماهم بیداریم,گاهی وقتابخاطراینکه پیششون کم نیارم یااینکه نپرسن چراشمادوتاحرف نمیزنیدزنگ میزدم۹۹۹۰والکی ساعتهااونجاولو میشدم تااگه دوستام زنگ زدن پشت خطی بشن برام...یااگه حالم بدبودمیزاشتم زیربالشتم ووقتی زنگ میکشیدازخواب میپریدم ولی هربارعشقم نبود...
هیچکی نمیفهمیدکه من بخاطرغرورم چیکارانکردم,درسته غرورموپیش عشقم کنارگذاشته بودم ولی پیش بقیه حفظش میکردم,اونشباکه الکی زنگ میزدم۹۹۹۰،تموم وجودموغم میگرفت که ای خداچرامن بایداینجورباشم حق من این شب بیداریا نیست...بی صداگریه میکردم اونقدرگریه میکردم که بالشتم خیس خیس میشدوبخاطرسردردازگریه های یواشکی خوابم میبردوصبح زودقبل ازهمه بیدارمیشدم وجلدبالشتمو میشستم مینداختم خشک بشه و وقتی میپرسیدن چیشده که شستیش میگفتم هیچی دیشب توخواب خون دماغ شدم توخواب برااون شستم.....!!!!
 
یه سری وسیله براعشقم درست کرده بودم وهردفعه که میخاستم بدمش جورنمیشدیه تصمیم یابهتربگم یه سوپرایزی داشتم اماده میکردم برایک مهرکه عشقم نسبت بهش ۷ساله میشد,مشغول همینابودم وعشقم زیادم باهم گرم نبود,میدونستم رفته شهرخونه خواهرش,یه روزخیلی دلهرشو داشتم خیلی خیلیییییی,هرچی زنگش میزدم جواب نمیداد,هرچی اس میدادم جواب نمیداد,وای عینهومرغ سرکنده بودم,شب ساعت۱بودکه پیام داد:سلام ...وای من الان ازاتاق عمل اومدم بیرون داغونم
منوبگین یه عالمه سوال توذهنم شروع کردبه چرخیدن:اتاق عمل؟تو؟چرا؟عمل چی؟
فک کردم داره شوخی میکنه,گفتم :کوفت,خیلی شوخی بی مزه ای بودوگرفتم خوابیدم,اخه حرصم گرفت خب پیش خودم میگفتم اگه عملی داشت خونوادشم پیشش بودن بهم میگفت اخه چرایوهویی!!حتماسرکاریه...
فک کنم فرداش بوداس دادقضیه روکامل برام گفت وگفت خونوادمم هنوزنمیدونن,امشب بهشون میگم...منم انگاری یه شوک بهم واردشد...
اخرای شهریوربوداین اتفاق ومنم کم کم خودمو اماده میکردم برااون سوپرایزبزرگه,همه چی اماده بود وداشتم رمزطراحی میکردم که شک داشتم اسم کوچشون چیه بهش اس دادم اسم کوچتون شهید...؟!!!!!گفت وا!!!...مشکوک میزنیاداری آدرس خونمونو به کی میدی؟گفتم باباکی به خونه ی شماچیکارداره دارم به یکی ازدوستام آدرس خونه راحله اینارومیدم...(خخخخخ)خب نمیشدکه راستشوبگم اخه سوپرایزخراب میشد
 
اون رمزه عشقمومیرسوندبه یه کلید,رمزوطوری چیده بودم که عشقمومیرسوندبه خونشون,یه روزقبل یک مهرکلیدوبرداشتم تاببرم ازپشت خونشون بندازم بره روپشت بامشون ولی ازشانس  من توخونه پشتیشون اسباب اورده بودن ونتونستم کلیدوبندازم وتومسیربرگشت به خونه بادوستم پری وزری هماهنگیاروانجام دادم,پری همون خطی که روزجوان دادبه عشقم زنگیدمو میاوردخط۹۱۳بودوبه شماره هاش میخوردمال آدم بزرگ باشه,زریم گفته بودگوشی بیاره فقط من بایدیه شارژ میگرفتم,یادم میادخونه داشتم جعبه کادویی درست میکردم که همه اون وسیله هاروبزارم توش,بابام پرسیدداری چیکارمیکنی چی درست میکنی دخترم؟!گفتم هیچی بابا,یه جعبه براخودم درست کرده بودم شیرین دیده خوشش اومده یکیم برااون درست میکنم...(همیشه خیلی ناراحتم که به بابام دروغ گفتم...)باباشیرین بیچاره روحشم خبرنداشت ازاین ماجراهنوز...
راسی اینم بگم که عصرهمون روزکه فرداش میشدیک مهرعشقم بهم گفت من ازدست توخطموعوض میکنم...خیلی بهم سخت شدگفتم لازم نکرده من قول میدم دیگه هیچوقت بهت زنگ نزنم....
 
خب همه چی اماده بودبرایک مهر,یه وبلاگم درست کرده بودم براعشقم بمناسبت اون روز,همیشه یک مهرساعت۰۰:۰۰کشیده میشه یه ساعت ینی میشه۲۳:۰۰
یادم میادبابام خونه نبودمنم میخاستم منتظربمونم تاساعت۰۰:۰۰بشه(ینی بایدیک به وقت قدیم میشد),مامانم اینقدشلوغ میکردکه دختربگیربخواب فردابایدبعدسه ماه خواب بری مدرسه خواب میمونیا,گوش ندادم,یه پیشوازخوشگلم انداختم,واین پیاموآماده کردم تابراش بفرسم:
توزندگی همه پاییزبامهرشروع میشه ولی پاییززندگی من جایی شروع شدکه مهرتوتموم شد,پاییزت پرازخش خش آرزوهای قشنگ...هفت ساله شدن عشقتو تواین قلب خستم بهت تبریک میگم...راسی اهنگ پیشمم تقدیم باعشق....
 
ساعت شدچهارتاصفروفرستادم ,یکمم صبرکردم خبری نشدخوابیدم...گوشی روهم گذاشته بودم۶:۳۰که بیدارشم...
دوقیقه قبل اینکه هشدارگوشی فعال بشه خودم بیدارشدم!!!!به گوشی نگاه کردم دیدم یک تماس بی پاسخ!!!!!!!بازکردم باچشمای خواب الود 
 
 
 
دیدم إ...شماره ی عشقمه دقیق یه دقیقه پیش زنگ زده فهمیدم بیداره,اس دادم:سلام صب بخیر,میدونستم دیشب دسترسی به اینترنت نداری آدرسو ندادم چون میدونستم ازکنجکاوی تاصب خوابت نمیبره امیدوارم خوشت بیاد(ادرسم نوشتم)  وفرستادم
 
رفتم اماده شدم ووقتی میخاستم بزنم بیرون دیدم اس داد:خدافظ
منم هیچی نگفتم شاتاراق گوشیوخاموش کردم.ورفتم ایستگاه.
به شیرین گفته بودم باهیشکی نمیری تامن بیاما,اونم وایساده بودروایستگاه بعدروبوسی بهش گفتم اوی شیرین من امروز برنامه دارم الان بایدبرگردیم خونه جعبه توروبرداریم!!گفت:چی؟ جعبه چی؟من؟ایول دمت گرم چی درست کردی برام؟
گفتم الکی مثلامال توإ آ!گفت کووووفت میگم توهیچی برامن درست نمیکنیا,باشه بریم,بازبرگشتیم خونه آیفونوزدم مامانم درو بازکردگفتم مامان جعبه شیرینوازتوکابینت بده,گفت الان میخاین کجاببرینش زشته کجابزارین؟؟گفتم اشکال نداره مامان امروزمیخاد,گفت عصرمیادمیگیره گفتم عصرمیره خونه اجیش ایستگاه اول پیاده میشه,اشکال نداره میزاره توکیفش,گرفتیموشیرین گذاشت توکیفش رسیدیم ایستگاه,روزاول مدرسه سرویس نیست هرکی باهرکی بره,بایدزرنگ باشی بابای یکی ازبچه هااومدخودتویه جای ماشین گیرکنی که نمونی(خخخخخخ)یه ماشین اومدشیرین میخاست خودشویه جاگیرکنه که گرفتم کشیدمش گفتم خودمون هنوزکارداریم,خندش گرفت گفت خب خودمون هنوزکارداریم ودرماشین وبست واونارفتن,اینقدخندیدیم...
گفت خب بلا دیگه چه کارشاقی بایدانجام بدیم؟؟
گفتم هیچی بایداین کلیدویه جانزدیک خونه ی عشقم اینابزاریم,اونم که عاشق کاراهیجانی وپایه گفت خب ایول بزن بریممممم....خیلی مشکوک میزدیم توکوچه ها,هرچی میرفتیم وهرجارونگاه میکردیم جای امنی نمیدیدم میترسیدیم باباراحله سربرسه...پیچیدم توکوچه راحله ایناکه میشدروبروکوچه بن بست اونا,ییهویادم افتادجلوخونه ی راحله اینایه باغ هست,کلیده روکه تویه جعبه کوچولوبود بردم اویزن کردم به شاخه ی یه درخت,شیرینم مواظب بودکسی نبینه که بره برداره,بعله باموفقیت پروژه ی اولمون انجام شد...
 
بعدرسیدیم مدرسه ووسیله هایی که براش درست کرده بودموازتوکیفم دراوردم چیدم توجعبه,یه دفترصدبرگ مصور(مث یه وبلاگ که متناسب بامتنش خلاقیت به خرج داده بودم),یه دفترنظرسنجی که مخصوص عشقم سوالاشوطراحی کرده بودم,دوتاشاخه گل رزیکی قرمزیکیم زردکه خودم بافوم درست کرده بودم,یه جفت صدف دریایی که دهنشون بسته بود بایه ست ماژیک وآویز براسایپاش که خودم درست کرده بودم!!!!
اون دفترمصوره روبراش قفل وزنجیرم درست کرده بودم وکلیدشوبایدباحل کردن ورسیدن به جواب رمز پیدامیکردکه کجاست(همون کلیده که اویزون کردیم به شاخه درخت)...
چون جای کلیدوتااونموقع نمیدونستم که کجاس نصف رمزطراحی نشده بودکه تومدرسه طراحی کردم,یه نامه پنج صفحه ایم اگه اشتباه نکنم نوشته بودم براش...
راسی یادم نره بگم که رمزه تقریبا۱۰۰تاسوال بودکه فقط وفقط جواباشوعشقم میدونست,خیلی جالب بودا,اول بایدجواب سوالارومیدادبعدحرف اول جواباروبه ترتیب میزاشت دنبال هم تارمزکلیدوپیداکنه,تازه یه جاهم مثلاتا۲۵سوالاترتیب پشت سرهم بود ولی به جا۲۶نوشته بودم مثلا۵۴اونوقت اگه حواسش نبوده برترتیب کلارمزمیریخت به هم(خخخخخخ)
[ برچسب:, ] [ 18:21 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست ودوم

 
ازساعت۵عصرکه گوشیش خاموش بود,اصلاتوحال خودم نبودم همش تودلم زیرورومیشد,رفته بودم تواغما,ییهوحس کردم که بایدبخدانزدیکتربشم
 
ساعت ۹ونیم شب بود,منی که تااونموقع کتاب مفاتیحوهمین جورالکی دستم نگرفته بودم رفتم سراغش,دنبال یه دعایی بودم که باخوندنش آروم بشم,همینجورکه بازش کردم یه صفحه اومدکه بالاش نوشته بود"دعای سریع الاجابت" این دعاهه ازمقاتل بن سلیمان نقل شده بود وگفته بوداگه یکی این دعاروصدباربخونه وحاجتش روا نشه حق داره که به مقاتل بن سلیمان لعنت بفرسه!!!
تااونموقع این حسوتجربه نکرده بودم ازته ته ته دلم نیت کردم که تاساعت ۱۰خطشوروشن کنه ازش خبربگیرم,گوشیمم گذاشته بودم کنارم که هروقت پیام تحویل دادمتوجه شم خطش روشن شده,بی هواازچشام اشک میومدوباتموم وجودم دعارومیخوندم قشنگ حس میکردم ازته دلمه,۱۵باربیشترنخونده بودم وساعتم۲۱:۵۰دقیقه بودکه گوشیشوروشن کرده بودوپیام تحویل داد
 
بهم گفت که من دارم میرم تهران که برم اونجاپیش یه آشنایی که ردم کنه برم اونور...
منوبگین نفسم بالانمیومد,میدونستم زده به سرش وراست میگه,من هنگ بودم دستم نمیرفت که پیام بنویسم,زورکی بعد۵دقیقه براش نوشتم:(اسم عشقم)امیدوارم کاری نکنی که بعدپشیمون بشی!اونم گفت:...من فقط به توگفتم اگه بدونم نفردومی فهمیده من میدونم وتو!!!
بازخاموش کردقشنگ خودم متوجه بودم که رنگم پریده,ساعت اونشب خیلی دیرمیرفت,یادم میاداونموقعاسریال ستایشو نشون میدادکه چجوری داداشش میخواست قاچاقی بره ورومرزچه اتفاق بدی براش افتاد,همش به این فکرمیکردم وداغون میشدم,خیلی فک میکردم راجب همه چی,همه چیوازهمه جوانب درنظرمیگرفتم وخودمواماده میکردم که روشن کردباهاش حرف بزنم,ساعت۱۲ونیم یک بودکه خطشوروشن کردومیخاستم باهاش حرف بزنم گفت که پشت فرمونم نمیتونم یاشایدم اعصابش خوردبودنخاست حرف بزنه,من شروع کردم به پیام دادن که:۱)اون آدمی که برارفتن میخای بری پیشش وآشنای دوستته واقعاقابل اعتماده؟میشناسیش؟ازکجامعلوم دستش بادوستت تویه کاسه نیست که پولاتوبالابکشن۲)حالااومدیم وادم توزردی درنیومد وتورو رسوندمرز،اگه خدای نکرده اتفاق بدی برات افتادچی؟۳)حالاخدارحم کردوتونستی بری ورد شی,(اسم عشقم)توبااین همه غرورت چطورمیخای بری پناهنده شی؟میدونی رفتارشون باهات چجوریه؟میدونی حکم برده روبراشون داری؟وخیلی حرفای دیگه
بهش گفتم دلیل این همه عجولانه تصمیم گرفتنت چیه؟!چرامیخوای بادستاخودت خودتوبدبخت کنی؟چرامیخای خودتوآواره کنی؟
گفت:...من دیگه نمیخوام حرفی بشنوم ازدوروبریام,دیگه نمیخام سربارکسی باشم,من فقط میخام ازاینجابرم به هرقیمتی که شده,حتی اگه بمیرمم...
من فقط جون میکندم که متقاعدش کنم که نبایدتصمیم اشتباهی بگیره,بهش گفتم:من نمیگم نرو فقط میگم قاچاقی نرو
اون گفت :من میرم حتی اگه قاچاقی برم وتواین راهم جونموازدست بدم
گفتم:نمیزارم قاچاقی بری ,بجزاینکه ازروجنازم ردبشی
پیام داد:...من دیگه گوشیم ازالان خاموشه تامعلوم نیست کی,من فرداصبح بااون اقاهه قراردارم اگه باهاش به توافق رسیدم دیگه هیچوقت خطم روشن نمیشه,پس مواظب خودت باش همیشه خدافظ
منم قلبم داشت میومدتودهنم ساعت۲:۱۵دقیقه بودفقط بهش گفتم شب بخیر
دلم میخواست باصدای بلندگریه کنم تاآروم بشم ولی خب نمیشداونشب من تاصبح خوابم نبردوهمش فکرمیکردم که خدایاچی میشه فردا!!!ساعت۵ونیم بودکه خطش خاموش شد,آفتاب زدوهمه رفتن ومن خونه تنهابودم,ازساعت۸صبح
 
کارم گریه والتماس وزاری ازخدابود,اونقدگریه میکردم که نفسام بالانمیومد,داشتم میمردم نمیتونستم به خونوادش بگم که داره چیکارمیکنه واگه میرفت وخدای نکرده یه اتفاق بدی براش میوفتادهیچوقت عذاب وجدان ولم نمیکردکه اگه خونوادش میفهمیدن نمیزاشتن که بره که این اتفاق براش بیوفته وهمیشه خودمو مقصرمیدونستم,آخرین پیامی که نمیتونستم بخوابم ساعت۵:۱۵دقیقه براش فرستادم این بودکه:نمیزارم قاچاقی بری...
هیچوقت نه اون پرسیدونه من گفتم ولی تصمیمم این بوداگه خطش تاظهرروشن نشدزنگ بزنم نیروی انتظامی وگزارش بدم که یه باند قاچاق انسان رو باکنترل وردیابی این شماره(شماره عشقم)پیداکنید,بهم گفته بودکه یه هفته از خاموش شدن گوشیش تارفتنش به اونور تویه خونه نزدیکای مرزن تواین مدت نبایدباهیچکس ارتباطی داسته باشن وحتی نبایدازاون خونه خارج بشن,اینارومیدونستم وپیش خودم فک میکردم اگه گفتن معرفی کنیدخودتونو میگم که من وظیفه ی خودم دونستم که بهتون اطلاع بدم دیگه باخودتونه که بخواین بررسی کنیدیانه,میدونیدچیه من بدی عشقمو نمیخواستم اونقدردوسش داشتم وغرورش پیشم بزرگ بود که حاضربودم چندسال بره زندان ولی باهاش مث یه برده رفتارنکنن,تصمیممو گرفته بودم ونیت کرده بودم تاساعت۱۱خطش روشن شه بهم بگه که به توافق نرسیدن,باتموم وجودمیخوندمش دیگه انگاری بهش ایمان کامل پیداکرده بودم,اونقدرخوبیشومیخاستم که حتی به این رسیدم که باخداسرعشقم شرط بستم!!!!!این خیلی کاربزرگیه،به خداگفتم خداجونم نزارقاچاقی بره فقط 
 
 
 
نزارقاچاقی بره اگه اونموقع حتی بامنم نشداشکال نداره...!!!!
 
اره ساعت۱۱ربع کم بودکه دیدم پیام تحویل داد,باورم نمیشدخداحرفاموشنیده نزاشته بره
پیام دادمن بااون اقاهه به تفاهم نرسیدم دوتومن کم داشتم دارم برمیگردم ولی مطمعن باش حتی اگه یه روز ازعمرمم مونده میرم...
من ازخوشحالی نمیدونستم چیکارکنم این اتفاق برام مث یه تولددوباره بود,واقعایه معجزه بود,اونروزخداروباتمامی وجودم حسش کردم
 
زنگش زدمو,اون ناراحت بودومن ازخوشحالی دلم میخاست پروازکنم,ولی بروزنمیدادم که چقدرخوشحالم گفتم چیشد؟چرابه توافق نرسیدین؟اون اقاهه نپرسیدچرااینقدبرارفتن عجله داری نپرسیدمگه قتل انجام دادی که اینقدعجله داری؟!
گفت رفتم پیشش گفت هزینه ی رفتنت میشه۲۰میلیون,۱۰تومن الان,۱۰تومن بعدیش وقتی رسیدی اونور,منم دوتومن کم داشتم قبول نکرد,نه هیچی نپرسید...گفتم اوهوم اون فقط دنبال پول جمع کردن خودشه ازدل هیشکی خبرنداره,خداروشکرجورنشدکه قاچاقی بری.
گفت من میرم الان نشدولی چندماه دیگه حتمامیرم
گفتم انشاالله عزیزم...
[ برچسب:, ] [ 19:40 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست ویکم

 
 
 
چون دیگه نتونسته بودبره سرامتحاناش یه مقدارپول دستش بودتصمیم گرفت بزنه به یه کاری,یادش بخیراونموقعاهرکاری میخواست انجام بده حتمابمن میگفت وباهام مشورت کرد,یادمه اونموقع باداداش بزرگش قهربودبهش گفتم بنظرم بری باداداشت مشورت کنی هم بزرگتره همم یه احترامی بهش گذاشتی,میخواست یاسوپرمارکتی بزنه یاهم سایپابگیره بارجابه جاکنه,رفته بودباداداشش آشتی کرده بودوحرف زده بود واونم راهنماییش کرده بود,نظرمنم خواست,من گفتم ببین عزیزم من نمیتونم بهت بگم این کارو بکن اون کارونکن,ببین من همه چیوبدون رودربایستی بهت میگم تصمیم باخودت:مغازه زدن هم خوبی داره هم بدی,خوبیش اینه که میشینی همینجاوهیچ خطری برات وجودنداره وبدیش اینه که تودربرابردوستات کم رویی,میان جمع میشن هرکی یه چی برمیداره میخوره پولشم نمیده وتوام نمیتونی چیزی بگی(من فکرهمه جاشومیکردماخخخخخ),بعدماشین گرفتن وتوجاده همش بودنم خوبی داره بدیم داره,خوبیش اینه که زودترمیتونی پیشرفت کنی,ولی بااین حال ماشین پول بنزین میخاد,شایدیه وقت اصلاخرج برداشت ومهمترازهمه این که خطرات رانندگی وخستگیم وجودداره,حالادیگه تصمیم باخودته
 
بهم گفت ممنونم خانومم,حالابازم فکراموبکنم ولی احتمالابزنم به جاده,خخخخخخ
منم بهش گفتم عزیزم کاری ازدستم برنمیادبجزاینکه دعاموبدرقه ی راهت کنم
روزامیومدن ومیرفتن ومن مث یه خانوم اقادارهروقت میخواستم برم حتمابایدازاقام اجازه میگرفتم وتااون نمیگفت نباید میرفتم...یه روزعصرعشقم یی هو نیست شد,زنگ میزدم جواب نمیداد,صدای ماشینشم نمیشنیدم,دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم,بعدیه ساعت پیام دادکه:...من اعصابم خورده اومدم یه بیابونی حالم بده,بعدخودم بهت پیام میدم,بهش گفتم مگه من مردم که اعصاب توخوردباشه واین حرفا!!شروع کردبه گفتن که ازدست همه ناراحت بودکه مگه من چیکارمیکنم مگه من جوون نیستم مگه حق ندارم خوش بگذرونم مگه حق ندارم اونجور که دوست دارم رفتارکنم واین حرفا,بهش گفتم چراعزیزم توجوونی وحق داری(من میفهمیدم که اون الان سن حساسی رو داره میگذرونه دلش نمیخادکسی امرونهیش کنه,دلش میخادخودش تصمیم بگیره وشایددلش میخاددیده بشه ویااینکه فرهنگ سازی کنه),ولی ادمای اینجا فقط دنبال اینن که یه اشتباهی ازیکی ببینن وشروع کنن به الکی حرف زدن,تویه جمع اینجوری ادماسعی میکنن بخاطرمنفعت خودشون بقیه رو زمین بزنن وازروش بتازن,هیچکی تورونفهمه من میفهمت ولی نبایدخودمون بهونه دست مردم بدیم(بخاطرصدای آهنگش مردم اعتراض کرده بودن,واگه نمیفهمیدوبازم ادامه میدادبراش بدمیشد,من فهمیده بودم وبهش خبردادم) وخلاصه باحرفام آرومش کردم,بااینکه پیام میدادیم ولی تونستم آرومش کنم عشقمو
 
بهش گفتم بیخیال این چیزا توبه این فک کن که یکیوداری که بجای اینکه مث مردم باشه تورومیشناسه ودوست داره دست تودست توازاین شرایط بدردبشه وتنهات نزاره,بخاطرمن سیستمتو بازکن وماشینتم ازاسپرتی دربیار,توکه میخای ماشینتو عوض کنی خب این بهونه ی خوبیه که بتونی در جواب دوستات بخاطرساده کردن ماشینت بدی,اونم قبول کرد بهم گفت که داره برمیگرده
منم خیلی حالم خوب بودکه تونستم عشقموآروم کنم,برگشت وتنگ غروب بودکه یه کاربرام پیش اومدورفتم بیرون ازتوخیابونشون که ردمیشدم توکوچشونونگاه کردم دیدم وای ماشین عشقم همون ماشینی که همیشه ازتمیزی برق میزدپره گردوخاکه دنیاروسرم آوارشدوازته دل ازخداخواستم که ازاینجانجاتش بده
 
یادمه عشقم میگفت من هروقت زیادباگوشی حرف میزنم بعدکه قطع میکنم مامانم شروع میکنه,به یادآوری دخترای فامیل وپیشنهاددادن,یه بارخیلی باهم حرف زده بودیم وبعدش من خوابیدم,بیدارکه شدم دیدم یه پیام ازعشقم دارم بازش کردم ودیدم که نوشته:... من به مامانم گفتم که تورومیخام,آخه ازبس گیرمیدادودخترپیشنهادمیداد!
منوبگین واوووو لپام قرمزقرمزمیشد,براش نوشتم وای دیوونه چراگفتی؟من ازاین به بعداگه مامانتو ازدور دیدم ۱۸۰درجه مسیرموتغییرمیدم
عشقم گفت:خب دیدم خیلی هول منو میکشه ,اخرشم که بایدمیفهمیدخب دیگه بهش گفتم
پرسیدم وقتی فهمیدمنم چی گفت؟!!!گفت هیچی نگفت ولی توچشاش برق زد...
خلاصه اینطورشدکه مامانش فهمید,بعدشم یه روز زنداداشش زنگ زدکه بره زردآلوهایی که بالادرختن دستشون نمیرسه روبچینه بمنم گفته بودتوکوچه باش برات زردآلوبیارم,خخخخخخ
دقیق یادم نیست چه موضوعی پیش اومده بودکه بایدبهش میگفتم همون موقع,خط عشقم روشن بوداونموقع واون خطم که روگوشیش ذخیره بود خانومم!!!!!وااااای من اینقدزنگش میزدم ولی جواب نمیداد,نگو خودش بالادرخت بوده وبخاطراینکه گوشیش ازجیبش نیوفته داده بوده دست زنداداشش,هی گوشی زنگ میخورده وروش میوفتاده خانومم!!!!!
بعدزن داداشش گفته وای این گوشیت خودشوکشت,عشقم میپرسه کیه؟!
 
زنداداشش میگه نمیدونم والامیوفته خانومم(خخخخخخ) لپای عشقم اون بالادرخت قرمزقرمزشده,بعدزنداداشش بازپرسیده کیه؟!!عشقم ازخجالت هیچی نگفته,زنداداشش گفته خودم میدونم...دخترفلانی!!!!!
 
 
 
!بازعشقم 
 
هیچی نگفته بعدزنداداشش پرسیده واقعامیخوایش؟!!!اونم گفته اومممم 
واینگونه شده که زنداداشش وسپس داداش بزرگش فهمیدن(وااااووووووووو)
 
اولاآشناییمون ازعشقم پرسیده بودم اسم دختروپسرموردعلاقت چیه یه چنتااسم مسخره گفت منم گفتم کووووفت جدی میگما,بعدگفت الان نمیدونم بایدراجبش فک کنم بعدمیگم,تابستون۹۳که خیلی باهم صمیمی شده بودیم بهم گفت یادته پرسیدی اسم دخترپسرموردعلاقم چیه گفتم بایدفک کنم!!؟گفتم اره اره خب چیشد؟؟گفت اسم دخترمونو بزاریم "نارین",اسم پسرمونم"آرمین"
وای من لپام قرمزمیشدولی خب عشقم که نمیدید...گفتم اوهوم اسمای قشنگیه,بعدش که قرارشده بودسایپابگیره میگفت اسم بچه هامونو میخام عقب دوتاکنارش بنویسم وسطشم بنویسم:این نسیمی که داره میاد همه ی زندگی منه!!!!!(آخ آخ آخ...یادش بخیر)
 
یادم میادعشقم بهم گفته بوددلم میخوادهرچی ازخانومم خواستم بگه هرچی آقامون بگه...!!!
ازم یه چی پرسیدمنم گفتم هرچی آقامون بگه,اون ازم یه چی خواست منم گفتم باشه ولی ....بعدبه خاطرشرایطی که پیش اومدنتونستم اون کاروانجام بدم.یادم میادنیمه ی مردادبود,أه روزای بدی بودن,یی هو بدشدا روزای قبلش من خاطره های اونروزا پارسالو مرورمیکردم وعشقم همش میگفت بگو خانومم بگو,تازه جزییاتشم بهترازمن یادش بود...!!!!!!
همون روزبده اگ اشتباه نکنم۱۳ی مردادبود,روزنحسی بود
 
عصرش باداداشیاش دعواش شده بود وخیلی بدخیلی بد باهم دعواکرده بودن,برام تعریف میکردکه چیشد وکی چی گفت وکی چیکارکردومنم کلابه قول معروف دهنم سرویس بود,من همیشه فک میکردم ومیکنم که شایدازدست من اعصابش خوردبوده اون اتفاق افتاده ودعواکردن ولی همیشه بهم میگفت نه تو تواین اتفاق دخالتی نداشتی وربطی بخودمون نداشته نمیخادالکی خودخوری کنی.
 
وای دیگه عشقم باهام بدشده بودجواب پیامامونمیداد,هرچیم زنگش میزدم نه ردمیدادنه برمیداشت ازنگرانی داشتم میمردم همون شبم اینجایه عروسی بود اصلاحوصله ی عروسی نداشتم ولی بقیه توتب وتاب عروسی بودن پیش خودم میگفتم خب من میمونم خونه پیش بابا,عشقم منوگذاشته بودتولیست ردتماس واین بیشترازپیش عذابم میداد,منم لجبازبیشترزنگش میزدم خیلی بیشتر,هرکاری که میکردم وهرتصمیمی که داشتم بااینکه جواب نمیدادبهش میگفتم,گفته بودم که عروسی نمیرم...شب شدوخبردادن که نوبت آبه وپدرم بایدبره آبیاری بقیه هم میخواستن برن عروسی ومن نمیزاشتن که تنهابمونم خونه,خیلی حالم بدبود خونه ی عمم بااونجایی که عروسی بودبهم نزدیک بودن حالموزده بودم به بدبودن که برم خونه عمم ونرم عروسی,یادم میادبالباس توخونه رفتم به اجبار,توراه ماشین عشقمودیدم ودلم آروم گرفت که اونم اینجاست,رسیدیم عروسی دخترعممو دیدم پرسیدم کی خونتونه گفت مهمون داریم وچون اتاقشون یکی بودنتونستم برم اونجا,مجبورأ وایسادم همونجاعروسی هرچی نگاه میکردم عشقمونمیدیدم,یه ساعت ونیم میگذشت ومن تواین یه ساعت ونیم مدام زنگش میزدم وهی میرفت رورد...ازدرون میسوختموداغون میشدم ولی  لبخندمصنوعیموحفظ میکردم پیش دوستام...تااینکه دیدمش,وای گوشیش دستش بودوپیام مینوشت ومن فک میکردم الان پیام میادیه دقیقه دیگه میاد...ولی نمیومدونیومدم
 
اونشب سخت برامن گذشت وفرداظهرش خواب بودم اس داده بودکه من حسابموصاف کردم باهمه دارم میرم که برم تهران
منوبگین یه عالمه سوال که :تهران؟؟براچی؟؟چرا؟؟چیکارکنی؟؟
گوشیشم خاموش کرده بود...
[ برچسب:, ] [ 17:36 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیستم

برگشت فرداش وروزامیومدن ومیرفتن,قرارشده بودیه روز منو پروانه باهم بریم مدرسه کارناممونو بگیرم آقامم درجریان بود وبهم گفت حالارفتنتونو میگی یکی میبیه ولی برگشتنتو من باید بیارمتون گفتم باشه,پروانه هم ازاقاش اجازه گرفته بودآقاشم گفته بوداشناهرکی اومدباهاش بیاین...منم دل تودلم نبود...اجی پروانه هم پیشمون بود وهمش موی دماغ بود که به پروانه بگم عشقم گفته کارتون تموم شدبزنگین بیام دنبالتون,پیام دادم روخط پروانه اونم گفت باشه ولی اجیم نفهمه,ازمدرسه راه افتادیم اومدیم بیرون وچون اجی پروانه پیشمون بودنمیتونستم زنگش بزنم,ظهردیگه داشت میشد وخیابونم شلوغ ومنم خوشم نمیومدتوخیابون گوشی دستم بگیرم رفتیم رسیدیم به جاده اصلی ومن پیام مینوشتم که بفرسم عشقم بیاددنبالمون که دیدم یه ماشین ترمز کرد ویه اقاباخانومش بود ازاشناهامون بودن جاهم داشتن ضایع بودبگیم نه مانمیایم شمابرین,کافرپروانه هم بمن نگاه میکردکه بریم یانه,اجیش میگفت بریم بریما,اوناهم اصرارمیکردن که خجالت نکشین بیاینا,سوارشدیم وقتی رسیدیم روایستگاه اولین نفرعشقم بودکه دیدیمش,وقتی دید ازیه ماشین دیگه پیاده شدیم,یه نگاه بدی بمن کرد وگازشو گرفت ورفت!!!خیلی ناراحت شده بودکه اون بخاطراینکه ماروبیاره صبح زودپاشده ورفته به حموم وخیلی بخودش رسیده وخیلیم منظربوده که زنگش بزنم بیاددنبالمون واینجوریا وقتی قضیه روبراش گفتم قانع شد وبخشیدم...
ماه رمضان شروع شده بودومن روزه میگرفتم خیلی خوب بودن موقع افطارتاعشقم نمیگفت افطارتوبازنکن بازنمیکردم,باهم دعامیکردیم وبعدبهم میگفت خانومم قبول باشه افطارتوبازکن...هروقت حال نمیکردم پاشم سحری بخورم بدون سحری روزه میگرفتم سعی میکردم که نفهمه اگرمیفهمیددعوام میکرد,یادش بخیر...
یادمه یه بارسریه حرفی که دنبال عشقم دراورده بودن اشتباهی به گوشش رسونده بودن باهم بحث میکردیم,من حرفام همه منطقی بود,بهش گفتم ببین من حاضرم بیام رودر روبشم بااون ادمی که این حرفوزده تامعلوم بشه کی دروغ میگه,بهش گفتم ببین میخان رابطمونو بهم بزنن,توخودت برو بشین فکرکن چطورمن این حرفومیزنم,بهم گفت خب باشه ببین قهرنیستیماولی تازمانیکه این قضیه روشن نشده باهم حرف نزنیم,منم بااینکه سختم میشد قبول کردم...یه دوروز گذشته بودودلم خیلی تنگش شده بودخیلی,تواوج فکرکردن بهش وآهنگ گوش دادن بودم وگوشیمم جلواسپیکرکامپیوتربودوپیاماعشقم میرفت تویه پوشه مخفی,دیدم اسپیکرصدادادولی پیامی دریافت نشده,پیش خودم گفتم حتماخط رفته اومده اینجورشده,بعدییهویادم افتادوای شایدعشقم اس داده!!!!باعجله رفتم توپوشه مخفی دیدم واووووووو اره درسته یه پیام از۰۹۱........بازش کردم دیدم یه جمله به زبون محلیمون نوشته که ترجمش میشه: دلم برات تنگ شده...اشکام بی صداگولی گولی میومد,براش پیام دادم منم الان دلم خیلی برات تنگ شده بودوبهت فکرمیکردم که پیامت اومد,بهم گفت بیاجلودرتون دارم میام توکوچتون,منم فوری بدو بدو رفتم جلودر,پیاده بود وسرکوچه داشت میومد,ازدور دیدمش,یه مهمون داشتیم داشت میرفت من اومدم داخل تابره اونم اینقدجلودرلفت داد تاعشقم اوندرسید وازکوچه رفت پایین ونشددرست هموببینیم
فک کنم خودش قضیه روفهمیده بودکه دیگه هیچی راجبش نه گفت نه ام پرسید وبازباهم شدیم,یادمه ازعشقم به یک اشاره ازمن به سردویدن بود,هروقت میگفت بیاببینمت من فوری جلودرحاضرمیشدم,الان که فکرمیکنم خیلی خندم میگیره,اصلاحتی به آینه هم نگاه نمیکردم باهمون لباس خونگی میرفتم جلودر ویه لحظه ردمیشدوهمو میدیدیم...
من دیده بودم که گردنش یه زنجیرداره وبرامم تعریف کرده بودکه یکی ازدوست دختراش داده بهش وقتی میداده دختره گریه کرده وگفته همیشه پیشت خودت نگرش دار,یه روز بهش گفتم:(اسم عشقم)یه چی ازخودت بهم میدی که همیشه پیشت بوده؟!!!همیشه دوست داشتم زنجیرشوداشته باشم,بهم گفت عزیزم خودم یه چیزخوشگل برات میگیرم,گفتم نه ببین یه چیزی ازخودتامیخام,یکم فکرکرد وگفت زنجیرم,میخایش؟؟؟منم که ازخدام بودگفتم اوهوم اره چراکه نه,میدی واقعا؟!گفت اره چراکه ندم...تودلم خیلی ذوق کردم که ازحرف اون دختره گذشته چون دوسم داره,بهم گفت خب یه جابگوتابیام بدمت,منم گفتم هروقت گفتم بیار توکوچه بده بهم...گفت دوتاچیزدیگم دارم میتونی برام نگهشون داری؟گفتم اره,گفت پس اونارم میارم,گفتم اوکی
یه روز داشتیم باهم حرف میزدیم ازم پرسید:...این سوالوقبلاهم یه بارپرسیدم دوباره میپرسم چون قراره خانومم بشی,توتاحالاباهیچ پسری حرف نزدی مطمعنم حتی دوران ابتدایی باهیچ پسریم بای بای نکردی؟!دوست دارم همه چیوبهم بگی,منم سه تااشتباه مسخره ی بچگیم که همیشه خودم میخندم بهشونوبراش تعریف کردم,اونوقتامن بچه بودم ونادان,من باهیشکی هیچ رابطه ی تلفنیم نداشتما,شایدبیشترشیطنتا دوران بچگی بوده,دوتاشو براش گفته بودم که دیدم صداش درنمیاد,هیچوقت نمیفهمیداون اتفاقارواخه اتفاقای خاص وشاقی نبودن ولی چون میخاستم بهش دروغ نگفته باشم سومیشم گفتم ووقتی
 تموم شدبهش گفتم من حقیقتوگفتم دیگه الان باخودته که بخای بمونی یاتنهام بزاری,اونم سکوتشو شکست وگفت:...من,توروحتی بیشترازمامانمم دوست داشتم خودت زدی همه چیوبهم ریختی وگوشیوقطع کرد...من رفتم تواغمای ناراحتی,یواشکی گریه میکردم که کسی متوجه نشه,موقع افطارداشت نزدیک میشد وبه خداگفتم خودت کمکم کن من فقط باهاش صداقت داشتم,شمارشوگرفتم وبعدچنتابوق برداشت حرف نمیزد,سلام کردم وصدام میلرزید شروع کردم به حرف زدن:
اینااتفاقای بچگونه ی چندسال پیش بود,اتفاقایی که مطمعنم اگه من نمیگفتم توهیچوقت نمیفهمیدی,فقط بخاطراینکه باهات صاف وصادق باشم بهت گفتم,بعدشم هرکس دیگه ای جامن بودمیدید..........(بغضم ترکید).......تاباشنیدن دوتاش ساکت وناراحتی دیگه بقیشو نمیگفت......ولی من گفتم.......چون میخاستم همه چیمو بدونی.....چون دوست داشتم.........صدای اونم میلرزید...بهم میگفت گریه نکن,توروخداگریه نکن.......منم ازاونموقع تاالان به اینافکرمیکردم وبراهمین جوابتو دادم توروخداگریه نکن.......همون موقع صدای اذان ازمسجدبلندشد وبهم گفت خانومم ,توخانوم خودمی گریه نکن دیگه,موقع افطاره دعاهای قشنگتو بگو وافطارتو بازکن...منم آبجوش اماده نکرده بودم,چشمامو بستم وازته دلم ازخداخواستم که مادوتاروبه آرزوهامون برسونه,عشقم گفت آمین وبهم گفت عزیزم افطارتوبازکن,منم بایه لیوان آب سردافطارکردم,هممممممم یادش بخیر...
اولاآشناییمون عشقم زنگ میزدمن نمیتونستم بحرفم دور وبرم شلوغ بودهندزفری رووصل میکردم میزاشتم توگوشم واون حرف میزد,میگفت سلام,من میگفتم هممممم,میگف خوبی؟میگم همم,ههم هم؟؟؟؟؟ینی من خوبم توخوبی؟؟؟خخخخخخخ   اینقدمیخندید,بهم میگفت این همممم گفتنت هیچوقت ازیادم نمیره تازه اون اولا اسممو توگوشیش ذخیره کرده بودهhemmmmm
اماخط خودش که پیشم بودوذخیره کرده بودخانومم!!!!!!
یادمه یه روزم توتابستون این طرح۵+۵۵همراه اول که میگفت۵دقیقه صحبت کنید۵۵دقیقه ی بعدی هدیه ی همراه اول به شما,یادش دادم وفعال کرده بود زنگ زد وشروع کردیم به حرف زدن وهرکیم اومدنباید قطع میکردیم,من که تنهابودم خونه اونم پاشده بود به صورتش آب زده بوداومده بودتوحیاط,وای اینقدتعریف کردیمممممم یه عالمههههه یه ساعت تمااااام...بعدش اخراش مامانش براش صبحونه اماده کرده بودبخوره دیده عشقم رفت بیرون ربع ساعت,نیم ساعت،سه ربع شد نیومد سفره هم همینجور پهن,پاشده بوده اومده بوددنبالش عشقم گفت وااایییییی مامانم میاااادمنو بزنه وخندش گرفت....من ازاین طرف میخندیدم خودشم ازاون طرف,مامانشم خندش گرفته بود,هیچی نگفت رفت دیگه یه ساعت ماهم تموم شدوخدافظی کردیم واون رفت صبحونه بخوره منم رفتم ناهاربپزم,یه ۱۰دقیقه نگذشته بود,دیدم پیام داده کووووووفتتتتتت...پیام دادم :خخخخخ,چراااااا     گفت من باشم ودیگه باطناب توتوچاه نرم این۵۵دقیقه فعال نشده بوده همه شارژم رفت.اینقدخندیدم بهش...
[ برچسب:, ] [ 20:17 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت نونزدهم

بعداونروز عشقم همیشه بیرون بود وقتی که ازمدرسه میومدیم چون زمان امتحانابود دیگه دور وبرساعت۱۱میرسیدیم خونه,منم همیشه تواین مدت یه شاخه گل رز دستم بود ازمدرسه که میومدم,یادش بخیر یه روز بایدازدوستم کتاب میگرفتم وایستگاه اول پیاده شدم ازخونه ی دوستم تاخونه ی خودمون تقریبایه ربع ساعتی طول میکشید,من که گوشی نداشتم به عشقم خبربدم اونروز برنامم چیه,عشقم روایستگاه مامنتظربوده دیده وای همه پیاده شدن دوستام همشون هستن جز من...نگران شده بود,منم کتاباروازدوستم گرفته بودم وتومسیری که میومدم جاده خلوت خلوت بودهیشکی نبود,شنیدم صدای ماشین عشقم میاد,چادرم سرم بود,گل رزم دستم...اونم مث من ازدور منوشناخته بود,خیلی تند میومد وقتی رسید بمن دوتابوق زد ودستشابردبالا,منم سرموتکون دادم به معنای سلام وبهش لبخند زدم...عشقم میرفته دوروبرامدرسه که ببینه من چرانیومدم یااگه ازسرویس جاموندم منو بیاره,بعدکه دیددارم میام دور زدورفت وایسادروایستگاه تامن برسم,ازدور مواظبم بود,منم پیش خودم تصمیم گرفته بودم اگه خیابون خلوت بود گلارو بدم بهش,من کم کم نزدیک میشدم که مامانش ازخرید میومدووایساد پیش عشقمو باهم حرف میزدن منم رفتم وازکنارشون ردشدم ورفتم خونه....هممممممممم یادش بخیر اونروزی که بهم بوق زدخیلی دلم شادبوداخه دقیقامقابل محل کاراجی دومیم بود...یادش بخیر....
دیگه کم کم امتحاناداشتن تموم میشدن ومن یه شارژم خیلی وقت بودگرفته بودم که خواستم به عشقم زنگ بزنم خط پریو شارژ کنم,این شارژه رو گذاشته بودم لای کتابم وازبس به صفحه هاش ساییده بوده یه رقمش پاک شده بود کامل بقیم کمرنگ!!روز اخر مدرسه همه بچه هاگوشی اورده بودنو من میخاستم باعشقم حرف بزنم که ناباورانه باصحنه ی دلخراش پاک شدن یدونه ازاعداد شارژ روبرو شدم وچون ازمغازه گرفته بودم هیچ راه پیداکردن اون رقمه نبود.
اومدم خونه وچون بعداون اتفاق بهمن ماه خونوادم فک میکردن مادوتاهیچ ارتباطی باهم نداریم به مامانم گفتم که من گوشی میخام,یه روز اولو مقاومت کردن ولی روز دوم گوشیو دادن ومامانم بهم گفت ازش درست استفاده کن تااجیت روسیاه بشه که اینقد بهت الکی گیر نده,خخخخخخخخ,منم گفتم باشه خیالت راحت!تافرداش به خودم سختی دادم ومحافظ کارانه عمل کردم تااگه یه وقت یهویی اجیم بهم گفت گوشیتوبده نگاه کنم بدون هیچ ترسی بدمش.
فرداصبح شد واجیام رفتن سرکار ومامانمم رفت بیرون من خونه تنهابودم,نمیدونم چراباخط خودم زنگش نزدم شایدبرا اینکه به حرف مامانم گوش داده باشم!!خط عشقمو انداختم روگوشی شارژم نداشت,نزدیکاساعت۸ونیم بود,فک نمیکردم عشقم اون موقع صبح بیدارباشه,درخواست تماس دادم,پنج دقیقه نشددیدم داره زنگ میزنه,خیلی استرس داشتم بعداونروز که بهم قول داده بوددیگه جز من سمت کس دیگه ای نره اولین بار بودباهاش میخاستم حرف بزنم,سلام واحوال پرسی کردیم,بهم گفت...چرااینقددیربهم زنگ زدی؟!میدونی من چقدمنتظرت بودم؟!!!           وای تودلم عروسی بود,ذوق میکردم قضیه روبراش تعریف کردم وگفتم که دیگه گوشی دارم فقط نمیخام باخط خودم بهت پیام بدم,هروقت کارم داشتی باخط مامانت تک بزن تااون خطو روشن کنم!بعددیگه خدافظی کردیم وتاشب هروقت کارم داشت باخط مامانش تکم میزد میترسیدم باخط خودش تک بزنه چون اجیم شمارشو میشناخت واگه میدید باز اون اعتماد به سختی جمع شدم ازبین میرفت.روز بعدش دیدم اینجور فایده نداره ودیگه کم کم شروع کردم باخط خودم بهش پیام دادن.
خیلی خیلی روزای خوبی بودن,جام جهانی۲۰۱۴بوداگه اشتباه نکنم,باهم فوتبال میدیدیم,تولحظه هاحساس بهم اس میدادیم جالبه محتوای پیامامونم دقیقامث هم بود
یه شب بهم گفت یه دختره که از قوم وخویشامون بود دست ازسرش برنمیداره,هرچی اجیش باهاش حرف میزنه که داداش من تورونمیخادواین جوریاولش نمیکنه,ازم خواست تابهش پیام بدم وبگم دست ازسرعشقم بردار,اون شماره منو میشناخت واگه میزد به سرش پامیشد میومد جلودرمون شر به پامیکرد,خط عشقم که پیش من بود شارژ نداشت برام انتقال داد رواون خطه وفرداصبحش حال دختره روگرفتم بهش گفتم که من کامل میشناسمت وعشقم همه چیو بهم گفته که گذشته چیشده ببین من آبروت برام مهم بوده که به کسی نگفتم اگه سریش بازی دربیاری به گوش خونوادت میرسونم که خودت میدونی چقد بدمیشه,توخودت نامزد داری دست ازسر عشق من بردار,گفت باشه من دیگه کارش ندارم خوشبخت باشین اجی,خدافظ...تادو روز اثرگذار بود ولی بعددوباره زنگ میزد,خوشم میاداعشقم به محض اینکه دختره زنگش میزد بمن میگفت من حال دختره رو میگرفتم!بعد یه روز دختره ازعشقم پرسیده بود
عشقتو بگم اگه دختر خوبی بود منم خوشحال میشم ودست ازسرت برمیدارم,اونم گفته بودکه فلانیه,دختره یه روز اومدخونمون وخیلی باهم حرف زدیم واخرسربااینکه نامزد داشت گفت من(اسم عشقم)رو سپردمت دست تو وبرامون ارزوی خوشبختی کردورفت... کم کم امتحانای اونم شروع میشد وچون جزوه نداشت که بخونه نمیخواست بره سرجلسه,بهش گفتم برو تو
حالا استاداوقتی ببینن رفتی نمیندازنت,اولا قبول نمیکرد,بعد قانع کردنش که گفتم بخاطر منم که شده برو,قبول کرد ورفت,عصرازاینجاراه افتادتاشب خونه ی آجیش باشه وصبح بره سر جلسه,نزدیکاغروب بود هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد,نگرانش بودم
 
بعدیه ربع ساعت زنگم زد وگفت...من نمیتونم خوشبختت کنم!!!!بایه حالت بغض...وااااای منو بگین داشتم میمردم که خداینی چیشده؟!!!!گفتم چی میگی چیشده؟چرااین حرفارومیزنی,گفت من اصلاشانس ندارم اون مقدار پول که توجیبم بود وبایدپول بنزینمو ناهارم فردادانشگاه باشه دادم که پنچری ماشینموبگیرن,ماشینم پنچرشده,دیگه پولم برام نمونده که فردابخام مستقیم برگردم خونه...من کلابهم ریختم,بهش گفتم ازدومادتون قرض کن,تااونجارفتی حیفه همینجور برگردی!گفت...توکه منو میشناسی من دوست ندارم به کسی بگم پول!دیدم ناراحته واعصابشم خورد دیگه هیچی نگفتم فقط یه کلام گفتم همین که تااونجارفتی بخاطرم برام اندازه ی یه دنیاارزش داره وباهم خدافظی کردیم خیلی درگیر بودم که خداچی راجبم فک میکنه,مگه من چی ازش میخام که فک میکنه بااین اتفاق نمیتونه منو خوشبختم کنه!!!!!اخرشب یه چنتا پیام طولانی اماده کرده بودم براش فرستادم،که توراجب من چی فک کردی من توروفقط وفقط براخودت میخام,اونقدر دوست دارم که حاضرم باهات توچادر زندگی کنم وفرش زیر پامون زمین خداوسقفمونم اسمون خداباشه,من وقتی میگم دوست دارم یعنی اگه باهم بودیم ویه سال نتونستیم لباس نوبراعید بگیریم هیچ برام مهم نیست_اگه هرروز طلبکار اومد جلودر بازم مهم نیست_اگه رفتی مغازه قرض کنی وبهت ندادن هیچ اشکال نداره_ببین من اونقدر میخامت که اگه لازم شد منم پابه پای تومیام کارگری واین حرفا...
اس دادتوعزیزدل خودمی من هیچوقت نمیخام همچین اتفاقا برامون بیوفته,همین که تواین حرفاروگفتی برام دنیای ارزشه...
[ برچسب:, ] [ 21:28 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت هجدهم

روزا از پی هم میومدن ومیرفتن,یه شب عشقم بهم گفت که یه کاری براش پیش,اومده وبایدبره شیراز,منم اون موقعاعادت نداشتم فوضولی کنم
وتاته تهشو درنیووردم بیخیال بشم,بهش گفتم تابرسی منم بیدارم میمونم تاخدای نکرده خوابت نبره پشت فرمونی,ساعت ۱۱بودوتابرسه به مقصد۴ساعت ونیم بایدمیرفت,منم فرداش کلاس داشتم,گوشیم نداشتما ولی خب برابیدارشدن ورفتن به مدرسه گوشی داداشمومیزاشتیم روزنگ وکنارمن میزاشتن چون خوابم ازهمه سبک تربود,اونشبو وقتی فکرمیکنم خیلی تعجب میکنم که چطور من چقدرنترس بودم.فک کنین مابین دونفرمیخابیدم البته بافاصله یه متری بعدهمون جاتورختخواب سیمکارت عوض میکردم,زیرپتوباگوشی نوکیاساده که چقدتق تق میکنه موقع پیام دادن!تاساعت ۴اگه اشتباه نکنم بیداربودم تابرسه,خیلی میگفت خانومم توبخواب من خوابم نمیادفرداکلاس داری سرکلاس خوابت میادواینجوریاولی من گوش ندادم بیداربودم تارسید,اونشب فقط دوساعت خوابیده بودم,صبح بیدارشدم ورفتم مدرسه دوزنگ اول تخصصی بودرفتم سرکلاس,بعددیگه دیدم نمیتونم خوابم میاد,خودمو زدم به بدبودن حالم واینکه سرم گیج میره واینجوریا!!!زنگ زدن بابام اومددنبالم واومدم خونه که حالاینی استراحت کنم شماره عشقموگرفتم ببینم حالش چطوره خوبه کی برمیگرده,دیدم وای خاموشه...!!!!هرچی شمارشو میگرفتم خاموش بودومنم نگراااااااااااااااان....گوشیم نداشتم شب خوابم نمیبرد,فرداش بازمدرسه...عصرم هرچی زنگش میزدم خاموش بود,تااوموقع که ازمدرسه بیام وروز دوم خاموش بودنش باشه پیش خودم میگفتم حتماشارژ برقیش تموم شده که خاموشه,ولی وقتی دیدم هنوزم خاموشه نگرانیم بیشترشد ومث یه مرغ سرکنده بودم
وبعدازیه عالمه نگرانی بالاخره روزسوم گوشیش روشن شد,بعدچنتابوق برداشت ویه عالمه ناراحتی کردم که چراگوشیت خاموشه سه روزه واینانمیدونی من چقدنگرانت بودم و...بعدهمه چیوبرام تعریف کردکه چی شده بوده که گوشیش خاموش بوده,که چون اونجابه من وعشقم مربوط نیست اینجانمیگم!!
اگه اشتباه نکنم فرداعصرش رسیده بوداینجاوتوراهمم اومدوهمدیگه رودیدیم,روزای خوبی روباهم داشتیم وکم کم امتحاناازراه میرسیدن اخرای اردیبهشت بودکه یه روزبرام تعریف کردکه یه دختره واقعارواعصابشه واذیتش میکنه واینجوریا,من چون دوسش داشتم دلم نمیخاست که منم اذیتش کنم بخاطرهمین بهش گفتم خب حالاکه اینجوریه من میرم تایدونه ازعذاب وجدانات کمترشه,کاری که خیلی برام سخت بودولی بخاطر عشقم بجون خریدم,اونم بهم گفت...هیچوقت خوبیات یادم نمیره برات ارزوی خوشبختی میکنم؛خداحافظ
من موندم تواین خدافظش واونم رفت...موقع امتحاناترم بوددیگه ومن فقط به صداماشین حواسم بودوقتیکه ازتوکوچه ردمیشد,تقریبایه هشت نه روزی گذشته بود,تواین مدت من سروصدای,داخل خونه روبهونه میکردم وشباتوحیاط درس میخوندم,وقتی صداماشینش ازکوچه خودشون تاخونه ی ماهی نزدیکترمیشدصدای تپش قلب منم تندترمیشد میدونستم که اونم دل تنگم شده,درسته خردادماه بودولی اینجاشباش هنوزسردبود منم یه سرماخوردگی جزیی داشتم...روز۱۱ام بیخبربودنمون ازهم بودکه من تویه اتاق تنهاتوحیاط بودم,شبم بود یادمه فرداش امتحان ریاضی داشتم,بهش گفته بودم قبلاکه من گاهی وقتاتواون اتاقه درس میخونم,وقتی چراغش روشنه من اونجام,اونشب شمردم۱۵بارپشت سرهم اومدوردشدوصداآهنگشو شنیدم...دنبال یه,بهونه بودم که زنگش بزنم
سه روزبعداین ماجراروز جوان بودوتصمیم گرفتم که به بهونه ی تبریک روز جوان زنگش بزنم...بادوستم پری که ازهمه بیشتربهش اعتمادداشتم وراحت بودم گفتم که اون خطتو که استفاده نمیکنی سه شنبه بیارمدرسه,آورد ومنم که بخاطراون سرماخوردگیه کلاصدام گرفته بودووقتی حرف میزدم دوستام میگفتن صدات عوض شده,رفتیم سرجلسه امتحان وبعداولین نفرمن بودم که برگمو دادم واومدم بیرون,روخطه۲۰۰شارژ بیشترنبود پیش خودم گفتم همین واسه تبریک گفتن بهش کافیه!رفتم توآبخوری مدرسه وشمارشوگرفتم,دستام میلرزید,میدونستم شماره براش نااشناس,بعدچنتابوق برداشت گفت الوو   گفتم سلام امیدوارم حالتون خوب باشه,شرمنده این موقع صبح مزاحمتون شدم,میخواستم روزجوانوبهتون تبریک بگم...!!!!!!    اونم گفت سلام,خیلی ممنون     من گفت خب ببخشیدکاری ندارین خدافظ      اسممو صدازد...شارژم تموم شد...یه دیقه نشددیدم داره زنگ میزنه برداشتم,حرف نمیزدم,دلم ولبام وچشام باهم گریه میکردن...اخه این دوهفته خیلی بهم سخت گذشته بود,خیلی دلتنگش شده بودم...بازصدازداسممو...بابغض وگریه گفتم توچطورمنوشناختی منی که اینقدصدام بعداون اتفاق بایه سرماخوردگی جزیی میگیره...اون گفت مگه میشه من صدای تویادم بره؟!!!اون سکوت کردومن شروع کردم باگریه حرفاموزدن که تومیدونی من تواین مدت چی کشیدم چقددلم تنگت شده...اینارومیگفتم وهی صدام میگرفت,وقتی صدام درنمیومد عشقم همش میگفت ...توروخداگریه نکن,توروخدامنوببخشش
بهش گفتم فک میکنی من نمیفهمم اونشب ۱۵باراومدی ورفتی,فک میکنی من نمیفهمم شباحواسم بهت هست,من بخاطرشنیدن صدای م
اشینت که بفهمم سالمی یانه شباتواین سرمابیرون مینشستم که ازنگرانی نمیرم؟!!!!    وای نمیتونستم اروم شم,کافربشم وقتی یاداونروز میوفتم دلم یه جوری میشه ,عشقم همش التماس میکردکه توروخداگریه نکن,توروخدامنوببخش...وقتی آرومم کردصدای اونم میلرزید,گفت...؟؟گفتم بله!گفت بهت قول میدم که جزتوسمت کس دیگه ای نرم,قول قول...اشکام واینمیستادن بی صدامیومدن,سکوت کرده بودم,اونم همینطور!ازم پرسید...بازداری گریه میکنی؟؟گفتم(اسم عشقم)خیلی دوست دارم!!!!اونم گفت عزیزمی منم دوست دارم توروخدامنو ببخش اذیتت کردم وبعدهمون موقع مرمر میومدمن مجبورشدم فوری خدافظی کردم.تااومدم گوشیوقایم کنم توکیف واشکاموپاک کنم رسید ووقتی دیدگریه کردم بغلم کردوگفت چته عزیزم چراگریه میکنی گفتم هیچی اجی بیخیال نمیخام کسی بدونه گریه کردم اونم اشکاموپاک کردوبصورتم آب زدم ورفتیم بیرون.
[ برچسب:, ] [ 21:13 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت هفدهم

خب سال ۹۳یه سال پرماجرا برا منه...
بعدتحویل سال چون رفت وآمدزیادبودنمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم,روز یکم فروردین ازدور دیدمش...روزاگذشتن تاشد۳،۴عید...خالم اینااومده بودن خونمون ومنو دخترخالم به بهونه ی سرزدن خونه یکی ازقوم.وخویشامون که رفته بودن مسافرت زدیم بیرون ,ازشانس من گوشی خالم پیش دخترش مونده بود,منم که خطه پیشم بودوانداختیم روگوشی وزنگ زدم عشقم,واااوووو توسال جدیداولین باری بود که باهم حرف میزدیم.بعدسلام علیک واحوال پرسی وتبریک سال نو ازش پرسیدم آقاااام توکجایی اینجااینقد سوت وکوره نکنه مسافرتین؟!گفت که نه بادوستم بار آوردیم برازجان...وبعدیکم صحبت کردن خدافظی کردیم
بهم گفته بودتادو روز دیگه برمیگردن,منم روزارو میشمردم...بالاخره اونروز موعودرسید ومن باشنیدن صدای ماشینش فهمیدم که اومده...خیلی جالب بودا باصداباهم ارتباط میگرفتیم بعد دو روز دوباره صدا ماشینشو نمیشنیدم,بهم گفته بودکه میخان برن مسافرت وحدس میزدم که رفتن...یه دوسه روز گذشته بود که من خونه تنهابودم
باگوشی خونه زنگش زدم پشت فرمون بود ومامان وداداشاشم پیشش بودن خیلی راحت بود پیششون یادم میاد میگفت هرچی به مامانم میگم کمربندتو ببندگوش نمیده توبهش بگوشایدبه حرف عروسش گوش داد...خخخخخخ من پشت گوشی گفتم عمه کمربندتونو ببندین 
بعدگفت بحرفت گوش دادبست ببین ازهمین الان معلومه که حرف عروسش جلوترازحرف پسرشه ومیخندیدیم که ییهو آیفنو زدن ومنم هول هولکی خدافظی کردم وقطع کردیم.
روزا پشت سرهم میگذشتن ومنم گوشی نداشتم وهروقت داداشم میرفت بیرون گوشیش میموندخونه من یواشکی خطی که عشقم داده بودو روشن میکردم وازهم خبرمیگرفتیم...همیشه هم کنار یه ساختمون سبزه بود اونجاوایمیساد وباهم حرف میزدیم...
روزای خوبی بود,عشقم باز میرفت دانشگاه ومن ازاین بابت خیلی خوشحال بودم,یادمه همیشه عصراکه تعطیل میشدیم منو شیرین ومرمر که خونه هامون تویه کوچه بود رویه صندلی توسرویس مینشستیم ووقتی میرسیدیم به میدون که ایستگاه مشخص میشد ومیدیدیم که عشقم منتظر وایساده باماشینش اونجابادستامون بهم هشدار میدادیم
ینی اونابه منی که همیشه وسط مینشستم نشون میدادن غافل ازاینکه من عشقموازکیلومترهامیشناسم...خیلی باحال بود,دقیق ماشینشو اونجایی که مابایدپیاده میشدیم پارک میکرد,بعدوقتی ماازسرویس پیاده میشدیم باماشینش راه میوفتادوچنبار تارسیدنم به خونه میومدومیرفت.اینقد اتفاق میوفتاد این ماجراکه دیگه راننده سرویسمون وبچه هامیگفتن ستاداستقبال اومده واینجوریا خخخخخخ...منم اص به روخودم نمیووردم...یه دختره بودتیپ وقیافش ناجور بودبعدراننده سرویسمون فک میکرد برا اون دختره میاد حالاپیش خودش براضدحال زدن به عشقم همه ی مارو روایستگاه پیاده میکرداون دختره بیچاره رو میزاشت تنهاتوسرویس میبرد جلو درخونشون پیاده میکرد...ماهم که بااون دختره لج,دلمون خنک میشد وغش غش میخندیدیم وباعشقمون که همیشه مراقبم بود خوش میگذروندیم...
همیشه وقتی خطه رو روشن میکردم واگه خونه خلوت بودزنگش میزدم اونقدحرف میزدیم که شارژ من تموم میشد,بعداون زنگ میزد واونقدمیحرفیدیم که شارژ اونم تموم میشد...خیلی روزای خوبی بودن,اون اولا به عشقم گفته بودم هروقت دیگه نخاستی باهم باشیم بهم این جمله روبگوتاباگوشاخودم بشنوم؛ترجمه فارسیش میشه:برو گم شو...ولی توزبون محلی مایه جورجمله خیلی سخت وسنگینیه...یادم میاد روز مادربوداونقدحرفیدیم که شارژ هردوتامون تموم شد بهم گفت میرم شارژ خریدم واسه توام میفرسم من گفتم نه نمیخام من که خطم خاموشه هروقت کارت داشتم درخواست تماس میدم روخطت,خلاصه من خطوخاموش کردم وبامامانم رفتیم که بریم سرقبرچون روز مادر بود,عشقمم درجریان بود وتومسیربود,خیلی تشویقم کردکه بامامانم میریم سرقبرمادربزرگم....روز خوبی بود فرداش که ازمدرسه اومدموخطه رو روشن کردم دیدم برام شارژ انتقال داده,نمیتونستم حرف بزنم پس پیام دادمش,خیلی باهم اس بازی کردیم اخرش گفت من بایدباهات تموم کنم دیگه!!!!!!!
منوبگین رفتم تویه شوک,اخه بعداین همه روزاخوب وقشنگ بازچیشده؟!!پیش خودم گفتم شایدسربارشم شاید دوسم نداره,نخواستم اضافی باشم,گفتم باشه هرجورراحتی....
اونم گفت پس خدافظ براهمیشه...
چن دقیقه ذهنم فلج شده بود,بعدزنگش زدم چنتابوق کشیدوبعدبرداشت,بهش گفتم حالاکه میخای بری اون جمله هه روبگوتاباگوشاخودم بشنوم.گفت من نمیتونم بگم بهت پیام میدم وقطع کرد...
یه دیقه شد ویه پیام دریافت کردم قلبم داشت میومدتودهنم بازش کردم:خیلی خیلی معذرت میخام ولی(اون جمله هه به زبون محلی)
وای منوبگین اشک شری ازچشام سرازیرشد,اخه برام سخت بوداون جمله روبهم گفت,منم شاتاراق گوشیوخاموش کردم
تاشب همش تودلم آشوب بود,شب موقع خواب پیش خودم فکرمیکردم خب اون اگه میخاست بره چرااون جمله رو زبانی نگفت که باگوشاخودم بشنوم,چراتوپیامش اول نوشته بودخیلی خیلی معذرت میخام,اون که میخاست بره پس چرااینجورکرد؟؟؟؟؟؟
فرداعصرش نیومدرومیدون
 وقتیکه ماازمدرسه میومدیم,ساعت نزدیکا۷عصربودمن بیرون کارداشتم ومجبوربودم برم بیرون,میدونستم اون موقع صددرصدبیرونه حوصله نداشتم ببینمش وبازدلم آتیش بگیره,ازیه مسیرفرعی رفتم تارسیدم به مقصد,وقتی داشتم واردمغازه میشدم یه صدمتربااونجایی که همیشه عشقم وایمیسادفاصله داشت ازاونجاشناختم که اره عشقمه,اونم منو شناخت...من رفتم داخل وبعدخریدوقتی اومدم بیرون وبالارونگاه کردم دیدم کسی نیست,خیلی ناراحت شدم,سرموانداخته بودم پایین
وتواین فکربودم که وااای چقدنامرد,بخاطراینکه منونبینه رفت....
وقتی پیچیدم توکوچه خودمون وسرموبلندکردم دیدم وااااااایییییییی وایساده روبروم,اوممممم ازخوشحالی میخاستم جیغ بزنم,اروم سرموانداختم پایین وازکنارش ردشدم
دوباره شب شدوموقع هجوم فکرام بیشتروشدیدترازهمیشه,میگفتم اگه واقعاازم بدش میومد نمیومدوایسه سرکوچه,تومسیرمن...
وای فرداعصرش که ازمدرسه میومدم همون جای همیشگیش وایساده بودباماشین,اومدیم وپیاده شدیم,تارسیدن بخونه چنباراومدوردشد,وای من رسیدم خونه ورفتم داخل,این عشقم صداضبطشو تاته بازکرده بودودقیقه ای یک بارمیومدومیرفت,قشنگ ازصداشم معلوم بود یواش یواش میره,اینقدمیترسیدم یکی ازهمسایه هاجلوشو بگیره بگه چخبرته چرااینجوری میکنی!!!
یه آن به ذهنم رسید شایدخطشو میخاداینجوری میکنه,خونه شلوغ بود,گوشیو برداشتم ورفتم توحموم,شمارشوگرفتم وبعدچنتابوق برداشت توماشین بودومعلوم بودتندمیره وصداضبطشم کمی میومد فوری بایه حالت تندی گفتم سلام خطتومیخای کوچه روگذاشتی روسرت؟!گفت نخیراص یادم نبودولی الان که گفتی چراخطمو میخام.(بعدماشینشونگه داشت وصداضبطشم بست تا ته)منم گفتم اون خط تنهایادگارییه که ازت دارم نمیدمش اگه نمیخای دست من باشه برو بسوزونش,گفت باشه منم گفتم خدافظ
اونم قطع کرد,یه لحظه همونجارفتم توفکر که خدااگه خطش اص یادش نبودپس چراکوچه روگذاشته بودروسرش؟!!!اگه دیگه براش مهم نبودم چراماشینونگه داشت تاحرف بزنم(اون اص بهم نگفت ماشینو نگه داشتما من خودم متوجه شدم) بااتفاقای چندروز گذشته باعث شدحس کنم هنوزم دوسم داره...
دوباره شمارشوگرفتم,بعددوتابوق برداشت,هیچی نگفت منم هیچی نگفتم....سکوتوشکستم واسمشوصدازدم؟؟؟هیچی نگفت گفتم ازت انتظارنداشتم اون حرفوبهم بگی....یه حالتی بغض گلوموگرفته بود,ساکت شدم,اونم گفت من ازت انتظارنداشتم...باصدای گرفته گفتم تواون جمله روبهم گفتی...گفت توباگوشات شنیدی؟!!هیچی نگفتم اخه راست میگفت قراربوداگه من باگوشاخودم شنیدم برم اززندگیش...
ادامه دادکه...من هروقت غرورمومیزارم کنارتاباهات راحت باشم توغرورت میره بالا,من ازت انتظار داشتم وقتی میگم میخام برم بگی بیخودتومال منی,یاحداقلش بپرسی براچی؟چراااا؟؟نه اینکه بگی هرجورکه راحتی!!
وای من دیگه حرفم نمیومد,فقط صدااشک!!!!!حالابعضیاشایدبگن که اشک که صدانداره که؛اتفاقااشکم صداداره که فقط اونایی که عاشق واقعین میشنونش...
گفت میدونم سختت شده بوداون حرفه ولی من قبل گفتنش توهمون پیام ازت معذرت خواسته بودم.اگه دیگه دوست نداشتم نمیومدم تومسیرت,بخاطرتوکوچه رونمیزاشتم روسرم,...ببین حتی اونروزی که بعدیه روز قهرکه من کوچه روگذاشته بودم روسرم زنگم زدی فک میکردم زنگ زدی براآشتی ولی تو راجب من خیلی اشتباه میکردی,ببین اگه برام مهم نبودی وقتی داشتی حرف میزدی ماشینو نگه نمیداشتم تاتموم فکروذکرم حرفای توباشه....
باصدایی که میلرزیدازش معذرت خواستم,اونم گفت ببخشیداون جمله روبهت گفتم چون ازت خیلی ناراحت شدم
بهش گفتم دوست دارم وباز دوباره آشتی شد.......
[ برچسب:, ] [ 18:2 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

سنجاق به سال۹۲

 
 
 
حالاکه فکرمیکنم میبینم راجب قبل باهم بودنمون کم گذاشتم اینا یه سری خاطره های جالبمونو نوشتم که ازقلم انداخته بودم...
 
یادم میاددوم راهنمایی که بودم تازه دفترفنردارا اومده بودبازار من یدونه داشتم خیلیم پیشم عزیزبود اون دفترو برداشته بودم ووقتی عشقمو میدیدم تاریخ اونروزو مینوشتم توش,یه زبان رمزیم داشتم که ازاونم استفاده میکردم و فقط خودم میدونستمش,خیلی مراقب اون دفترم بودمو روشم حساس...راحله وپروانه همیشه درصدد این بودن که دفترمنوبردارن وببینن چی توش نوشتم که هیچوقت موفق نشدن
 
ماسه سال راهنماییمون چون تعدادمون کم بود تو یه کلاس کوچیک بودیم که پنجرش رو به میدون وخیابون باز میشد,ماهمیشه زنگ استراحتا جلو پنجره بودیم حواسمون به همه جابودکه کی چیکارمیکنه کی کجامیره واینجوریا,یادمه سال سوم بودیم ومنم عشقموهمش میپاییدم.منو مرمرخونمون تو یه کوچه بود وظهراکه تعطیل میشدیم باهم میرفتیم چندمدتیم بود عشقم ظهرا که ماتعطیل میشدیم اونم جوری حساب شده ازخونشون میزدبیرون که رومیدون بافاصله خیلی نزدیک ازمون رد میشد خیلی باحال بودن اون روزابرام,یادش بخیر....یه روز تعطیل شدیمودیدم خبری ازعشقم نیست نگرانش شدم وسط راه گرفتن کتابو ازراحله بهونه کردم و باپروانه وراحله راه افتادم که بریم توکوچشون که ببینم چرانیست عشقم,وسطای کوچه بودکه دیدم عشقم داره میاد.گوشیشم دستش بود یه اهنگی داشت گوش میداد,کم کم نزدیکم میشد دوستام میگفتن ومیخندیدن ولی من تمام حواسم به این بودکه ببینم چه اهنگیوگوش میده,اون لحظه که ازکنارمون ردشداین قسمت اهنگه بود"آهاااااااای عااااااشق شبگرد...."خیلی ریتمش به نظرم اشنا میومد حدس زدم بایدتوکامپیوترمون باشه...بعداونروز فقط توکامپیوتردنبال آهنگه میگشتم بالاخره روز سوم پیداش کردم اره اهنگ خاطرخواه پویابیاتی بود,اینقدگوشش دادم تاحفظ شدم
بعداینکه باهم بودیم یه روزبراش تعریف کردم ماجرای بالارو گفت یادم نمیادکدوم اهنگ بوده اگه گوشش بدم یادم بیادشایدگفتم باشه هروقت پیداش کردم دوباره میزنگم بهت میزارم گوش بدی اخه بعدچهارسال شایداصلا حذف شده بودازتوکامپیوتر.
یه روز بودکه ازهمدیگه بی خبربودیم تقریبا زنگش زدموگوشیوگرفتم جلواسپیکر گوش داد وبعدکه تموم شد قطع کردم فوری پیام داد:عزیزم اتفاقی افتاده که اهنگ غمگین گوش میدی؟! گفتم که این همون اهنگیه که۴سال پیش گوش میدادی...باورش نمیشد,زنگ زدودوباره گوش داد فهمیدکه ازکی دوسش داشتم وحواسم بهش بوده
 
خببببب رسیدیم
به تابستان۹۲بعدشبی که نگاهامون باهم یکی شده بود,وای یه احساس خاصی داشتم گرسنم میشدولی وقتی مینشستم کنارسفره اشتهام ازبین میرفت انگاریکی ازدرونم غذاروبه بیرون هل میداد وقتی به دوستام میگفتم اینجوریم بهم میگفتن عاشق شدی,منم خندم میگرفت...ولی بعدهاخودم فهمیدم که اره چم بوده!!!
 
خط یکی ازدوستام پیشم بودشارژم نداشت شیطون رفته بودتوجلدم که یه شیطونی ای بکنم گفتم یاشانس ویااقبال ۵دقیقه مکالمه رایگانش فعال شه,شانسم گفت وفعال شدعشقمم که اون خطو نمیشناخت تصمیم گرفتم زنگش بزنم وفارسی حرف بزنم.شمارشوگرفتم وبعدچنتازنگ کشیدن جواب داد.گفتم:الوسلام خانوم قاسمی؟؟
مطمعنم ازهمون الو گفتنم شناخت که منم بعدگفت :سلام بنظرتون من خانومم؟؟
خندم گرفت وبه کل خودموزدم به اون راه که میدونم خط خطه مریمه شماره ناشناس بوده داده شماجواب بدین,گفت:خب شماکی هستین بگم کی باهاش کارداره؟!گفتم بگین آتنام,آتناباباربیع!!!گفت خب باشه چن لحظه گوشی خدمتتون باشه الان صداش میزنم.مامانشوصدازدواومدگوشیوداددست مامانش...واااااوووووووو منم شروع کردم به صحبت کردن که وای سلام مریم جون خوبی عزیزم چیکارمیکنی دلم برات تنگ شده بودواین حرفا...خخخخخخخخ مامانشم جوری جواب میدادکه انگارواقعامریمه,وای دیگه داشتم ازخنده غش میکردم که قطع کردم,بعدفوری پشتش عشقم زنگ ویه عالمه خندیدیم وخلاصه خیلی باحال بود
یکی ازدوستای عشقم دنبال شماره من بوده وازقضاشمارموازعشقم پرسیده بودچون نمیدونسته که اون بامنه,عشقم بهم گفت که یکی شمارمومیخادمنم نه پرسیدم کیه نه هم اینکه چی گفت فقط یه کلمه گفتم هرکی بوده بیخودکرده,هروقت میرفتم بیرون این پسره ی دیلاق باموتورش همش تاب میخورد دور وبرم.عشقم برام تعریف کردکه یه روزمن رفته بودم بیرون واونودوستاشم بیرون بودن پسره میگفته بزاراین دختره برگرده باید تاخونشون ولش نکنم,عشقمم فقط برا آبروی من سکوت میکرده میگفت تنهاکاری که ازدستم برمیومدو انجام دادم گفتم موتورتوبده من برم یه دوربزنم.موتوروشوبرداشتم ورفتم هرچیم زنگ میزد جواب نمیدادم,رفتم که بعدغروب برگشتم چون میدونستم توهرجاهم باشی تااونموقع برگشتی خونتون!
من باعشقم خیلی باهم تله پاتی برقرارمیکردیم دوتاازبیادموندنیاشواینجامیگم:منوشیرین باهم ازسلف غذاخوری میومدیم بیرون همش عشقمونزدیکیام حس میکردم به شیرین گفتم میشنوی؟!گفت چیو لابدصدای ماشینشو؟!!(اونموقعابودکه هنوزنمیدونست ب
 
 
رامن اتفاق بدی افتاده) گفتم دقیقا...خندیدوگفت ای بابا...منم ازاین غذاخوردما بخداچیزی توش نبودبازهوایی شدیا,هیچی نگفتم داشتیم مسیرسلف تامدرسه رومیرفتیم که واقعنی صدایه آهنگ میومد,شیرین گفت:إ,صبرکن.همونجاسرجامون وایسادیم درحیاطم بازبود,صداهی نزدیکترمیشدواسترس من بیشتر,بالاخره ماشین رسیدوردشداره حسم راست گفته بودعشقم بود.شیرین دستاموفشاردادوتوچشام پره اشک شوق شد,شیرین بغلم کردوگفت عزیزمی فدای تووحس شیشمت وعشقت بشم...
یه بارم عشقم ودوستاش باهم میرفتن صفاسیتی,ازش پرسیدم گفت که میرن کجا,پرسیدم احیانادوستات فلانی وفلانی نیستن؟!!گفت وا!!!توازکجامیدونی کی بهت گفته؟؟گفتم احیانافلانی جلوننشسته؟!!! هیچی دیگه میخواست منوبکشه هرچیم گفتم بخداحسم بهم اینجورگفت,باورنکرد!!
یه بارم یادم میادعروسی یکی ازقوم وخویشامون بود,معلوم نبودکه عروسی میریم یانه,شب بود.منم گوشی نداشتم وازهم بیخبربودیم یکی روخط خونه تک زد,حس میکردم عشقم باشه.رفتیم عروسیوپروانه رودیدم ورفتم پیشش میگه کوفت چرااینقددیراومدی کافرعشقت تنهابودهمینجابه این دیواره تکیه داده بود.خیلی خوش گذشت اونشب...فرداش دوباره عروسی پسرعموم تالاربود,ماعروسیامون مختلطه لباس محلی سبزپوشیده بودمومیرقصیدم.همش توفکرش بودم که ای خدامیشه بیادواینجوریا,توهمین فکربودم که وقتی سرموبالاگرفتم دیدم وایساده روبروم داره نگام میکنه...وااااایییییی منوبگین دیگه ازخوشحالی داشتم ذوق مرگ میشدم اخه توعین ناباوریام اومده بود.بعدمن ازدور خارج شدمو گفتم اگه واقعاحواسش بمنه پیدام میکنه,رفتم ته ته سالن پشت ی ستونه نشستم,من اونومیدیدم ولی اون منو نه,چندلحظه حواسم پرت صحبت بایکی شدو گمش کردم,هرچی نگاه میکردم نمیدیدمش,رومو که برگردوندم دیدم اومده وایساده یه جاکه رو من دید داشته باشه...
 
یه بارتابستون قرارشده بودمن شبهای روشن فعال کنم که باهم بحرفیم,اون خسته بودگفت من میخوابم ولی سایلنت نمیکنم هروقت خونتون خوابیدن وتونستی صحبت کنی زنگم بزن,منم قبول کردم.
تاخونواده به خواب عمیق فرورفتن ساعت شد۲ربع کم.یه عالمه زنگش زدم ولی بیدارنمیشد ازسنگینی خوابش خبرداشتم که اگه دزدم بیادببرتش بیدارنمیشه,این فکر عینهو رعدوبرق توذهنم ایجادشدکه تک بزنم روخط خونشون چون میدونستم تک زنگ شماره نمیوفته,این کاروکردم....وااااایییییییییی فک کنین نصفه شب سه نفردیگه روهم بیدارکردم خخخخخخ
بعدتک زدن دوباره شماره خودشوگرفتم
مامانش که بیدارشده بوده بعدکه دیده گوشی عشق منم زنگ میکشه نگران شده بوده که شایدواسه یکی یه اتفاقی افتاده که دیروقت زنگشون زدن واسه همین اومده بوده عشقموبیدارکرده که گوشیت زنگ میکشه ببین کیه به خونه هم زنگ زدن...عشقم میگفت وقتی به صفحه گوشی نگاه کردم دیدم تویی داری زنگ میزنی خندم گرفت,گفتم هیچی دوستامن بودن کارم داشتن...اینقدخندیدیم اونشب...وااااای یادش بخیر....کاشکی دوباره تکرارمیشدن
[ برچسب:, ] [ 16:12 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت شانزدهم

  • اخراي اسفندشده بودوسركلاسانميرفتيم وگوشيم مدرسه زيادبود.منم كه خطم هميشه پيشم بود.خطموانداختم روگوشي هم كلاسيم ودوروبرا8ونيم9بود.مادوتايه علامت روباهم قرارگذاشته بوديم كه هروقت اون زيرپيامامن بودعشقم مطمعن شه كه خودمم.گوشي دوستم اون علامتونداشت وهرچي زنگ وپيام ميدادم جواب نميداد.اون فك ميكرده من اونموقع مدرسم پس حتماخطم لورفته وخواهرامن كه بهش زنگ ميزنن.
  • پيامم ميدادم كه...هستم گوشيوبردارلي فايده نداشت يه عاااالمه زنگش زدم تابالاخره برداشت اون حرف نميزدمنم ميخاستم اذيتش كنم حرف نميزدم زدم زيرخنده وفهميدكه منم  خيلي باهم حرف زديم وبعدنميدونم چيشدكه صحبتارفت سمت اينده وخوشبختي.من گفتم زماني من خوشبختم كه بااوني كه دوسش دارم ودوسم داره زندگي كنم.مال حلال بدست بياره وهيچوقت توزندگيمون محتاج اينواون نباشيم واين حرفا.اون بهم گفت توهمين الانم خوشبختي ومطمعن باش خوشبختم ميشي.بعدبهش گفتم من يه چيزي ازت ميخام هيچ اجباريم دركارنيس كه حتماقبول كني.بشين باخودت فكركن اگه باخودت كناراومدي قبولش كن.خواستم اين بود=ميشه كارايي كه قبلاميكرديوبزاري كنار؟؟؟اگه اره روزعيدساعت 3عصر بياوبااهنگ صداااااااااابلندددددددازتوكوچمون ردشو.اگرم نه كه هيچي ديگه...
  • تولدشم باروزعيديكيه اونموقعاخودم دسترسي به اينترنت نداشتم.راحله  كه ديگه كم كم فهميده بودعشق من كيه ازطرف من براش يه وبلاگ درست كرده بودكه روزتولدش ادرسوبدم بره ببينه خيلي سخت بودخودم حتي اون وبلاگونديده بودم..بيشترين مدتي كه بايه نفرقهربودم نزديكا2ماه ميشدوخواهراوليم بود.درسته دومي كارش بدتربودولي چون اون ازاول مخالف بود زيادازكاراش ناراحت نشدم ولي اون يكي بهش اعتمادكرده بودم وبهم بدكرد.پيش ازظهرروزعيدبود.ومن گوشي نداشتم كه به عشقم از4تاصفرگذشت پيام بدم وتولدشوتبريك بگم.رفته بودم كافي نتي كه تومجتمعي كه خواهراوليمم مغازه داشت اونجاتاوبلاگوببينم ولي بسته بود..زنگ زده بودم ببينم كي بازميكنن كه خواهرم صداموشنيده بودواومدپيشم وبهم سلام داد.وخنديدمنم ديگه عيدبودوازم بزرگتربودرفتم پيششو حالامثلايعني اشتي ولي هنوزم كه هنوزه  و2سال ازاون ماجراميگذره هنوزدلم ازش چركه...
  • گفتن بازنميكنن مغازه روساعتنزديكا9بود.يه شارزگرفتمورفتم خونه ي دوستم زهرا.خطه  روشارزكرديم ويه پيام بالابلند تولدت مبارك نوشتموواخرشوادرس وبلاگوبعنوان كادوتولدش گفتم بره ببينه.جواب ندادچون خواب بودمنم عجله داشتم خطوخاموش كردم ورفتم تومجتمع كارداشتم نزديكا10ونيم بودكه صدااهنگش بلندشد.تودلم ولوله بود.داشتم توكوچمون ميرفتم كه ازروبروم اومدوتنهابوديم توكوچه بهم يه لبخندي زدويه چي گفت فقط نفهميدم گفته بودمرسي ياقبوله.... ساعت3ربع كم بودويه صداضبط بلندوميشنيدم تودلم ولوووووووله بودا...اين ربع ساعت خيلي ديرميرفت.بالاخره ساعت شد3 وهيچ خبرياصدايي توكوچه نبود...
  • اونسال لحظه ي تحويل سالم ساعت20و20 دقيقه و20 ثانيه بود.دمدمه هاي غروب بودومن خونه تنهابودم.روزتولدشم تااون موقع بهش تبريك نگفته بودم تولدشو تصميم گرفتم ازخونه زنگش بزنم پيش خودم ناراحت بودم كه چراقبول نكرده ولي تصميمم اين بودكه خيلي عادي باهاش  حرف بزنم چون دوست نداشتم كاريوبااجباربهش تحميل كنم.چنتازنگ كشيدوبعدش جواب دادوبعدسلام واحوالپرسي تولدشوتبريك گفتم واونم خيلي تشكركردبابت وبلاگم.بعدش من ديگه ميخواستم خذافطي كنم كه گفت ناراحتي داري زودقطع ميكني؟؟هيچي نگفتم بعدچندلحظه سكوت گفتم نه كاري ندارم دوس ندارم اجباري دركارباشه حالاكه خودت دوست نداري مهم نيس بعدنميدونم  حس كردكه ناراحتم ياچي كه گفت باشه قبوله...وااااااااااوووووووودوست داشتم ازخوشحالي جيغ بكشم ولي مامانم توحموم بودونميشد.خيلي ذوق ميكردم وازش تشكركردم كه بااين حرفش يه عيدي بزرگودادبهم.ولي ته دلم يه جوري بوداروم وقرارنداشت اينوبهش گفتم دليلشوپرسيدگفتم حس ميكنم شايدبخاطرناراحت نشدن من قبول كردي وازته ته دلت نيس.يكم ناراحت شدوگفت نه عزيزم من وقتي يه قولي روبه زبونم ميارم تاتهش  هستم منم ذوقيدم هوارتاوبعدعيدم پيشاپيش تبريك گفتيم بهم وارزوهاي خوب خوب كرديم...
[ برچسب:, ] [ 1:8 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت پانزدهم

 

  • ازشانسم يكي ازهمون دوستام كه باهام پايه بودن وكمك كرده بودن(ازاين به بعددوست * ام =شيرين واون يكي پروانه)يني پروانه بعدمن پياده شدوسيمكارتوديد.اون كه نمي دونست سيم كارت مال منه گفت ا يه سيم كارت پيداكردم.راحله هم كه بروبياي زيادي بادفترداشت فهميدبقيه ي بچه هاهم همينطور+راننده سرويسمون...بااشاره به پروانه گفتم هيييييييييسسسسس مال منه ندياااااا...خيلي استرس داشتم حتي نميدونستم خطه پين كدداره يانه؟اص نميدونستم به اسم خودشه يانه؟خودمورسوندم كنارپروانه وبه راننده سرويسمون گفتم خودمون ميبريم دفترتحويل ميديم اونم چون ماهابچه هاخوبي بوديم قبول كرد...حالاپروانه هي اذيت ميكردكه من ازكجابدونم مال توا واين حرفا.يه نشوني ازش بده تامطمعن شم...واااااي منم تااونوقت اصن چشام نيوفتاده بودبهش.راحله هم هي پيگيربودكه پس چراسيم كارتونميبرين دفتر.من خيلي ميترسيدم كه اگه راحله بره دفتربگه صددرصدپروانه روميخان كه بره دفتراونم اگه بره ميده بعداگه پين نداشته باشه وبفهمن خط مال كيه زنگ ميزنن و عشقموميخان كه بيادمدرسه واونوقت من خيييلييييييي ضايع ميشدم پيشش.چون ميدونم كه هيچوقت نميگفت خطش دست كي بوده ولي خيلي زشت ميشدكه حتي يه ساعتم نتونستم خطونگه دارم...راحله بچه ي منطقي اي بود.تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم.بهش گفتم راحله جون اون خط مال يكي ازبچه هاخوبه روستامونه خودش روش نشدبيادبهت بگه چون اونجوري اون تصورقشنگي كه ازش داري خراب ميشد.ازمنم خواست تاازطرف اون ازت خواهش كنم به دفترچيزي نگي اونم قول داده ديگه هيچوقت همچين اشتباهي نكنه...راحله هم قبول كردوپروانه بعديكم كل كل بامن خطوداد.بهشم گفتم اگه احيانايكي ازبچه هارفت دفتروچيزي گفت وتوروخواستن بگوسيم كارتوگذاشته بودم توجامداديم يكي برش داشته همين....
  • خط دست خودم بودوقايمش كرده بودم خداروشكراونروزهيچ اتفاقي نيوفتادوهم ازخاطرراننده سرويس وهمم بچه هابكلي پاك شده بود.
  • واي دستخطش خيلي عزيزبود.تقريباشبيهه دست خط من بود.3صفحه پشت وروپيامابوديه صفحه هم شعريه اهنگ بود.دفعات اول ازبس ذوق داشتم كه فانتزيم دستمه فقط ميخوندم ولي چيزي متوجه نميشدم ولي بعدش چون ازته دلم ميخوندمش حفظش شدم.
  • خيلي تميزومرتب پيامارونوشته بود.وقتي ميخوندمش دليل خنده هاخواهراموميفهميدم چون گفته بودكه واقعا...رودوست دارم وتادنيادنياس خوبياش يادم نميره.فهميدم كه اوناحرف عشقموبدفهميدن والان هنوزم كه هنوزه ميگن ديدي ارزششونداشت اون كسي كه ميتونه براحتي روح پدرشوتوگوربلرزونه هيچ فايده اي نداره.ومن نميتونم همه چيوبراشون شرح بدم كه توجيح شن.اون فقط يه جابه ارواح خاك پدرش قسم خورده بودكه خواهرم باوركنه كه اون بهم گفته ديگه بهش زنگ نزنم (فرداي همون روزي كه توفاصله ي يه متري باخواهرم خوابيده بودم وقرارشده بودفكركنه ومن زنگش بزنم ببينم دانشگاشوادامه ميده يانه كه بمن گفت كه ديگه زنگش نزم وقتي دليلشوپرسيدم گفت بي دليل) نه اينكه قسم خورده باشه ديگه جوابمونده وزنگم نزنه.
  • اون برگه شعره روروش چسب انداختم تايه وقت كهنه نشه وهميشه لاي كتابام بود.برگه پياماروهم يه جاجاسازي كردم كه عقل شيطونم بهش نرسه.چنتابرگ ازدفترمومنگنه زذم به جلدشواوناروگذاشتم  بينش.هروقت دلم براشون تنگ ميشه درشون ميارم وميخونمش...

ازاون به بعدهروقت ميرفتم بيرون حتماخودمويه سرميرسوندم خونه شيرين اينا.شيرينم گوشي نداشت خطومينداختيم روگوشي مامانش واون نگهباني ميدادتامن باعشقم حرف بزنم...

[ برچسب:, ] [ 14:29 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت چهاردهم

روزولنتاين بودوهيچكيم خونه نبودازخونه زنگش زدمو ولنتاينوتبريك گفتم وگفت امادس پياماكجابيارم بدمت؟منم كه تاحالاسابقه ي همچين كاري رونداشتم.گفتم نميدونم پيشت باشه هروقت ازسرويس پياده شديمواونجاهاخلوت بودبيا ردشوميگيرم ازت.اونم گفت باشه وهمون موقع آيفونوزدن ومافوري قطع كرديم.
يه هفته گذشت ونتونست بدستم برسونه.ميخاستم بهش بگم كه اينجوري نميشه اوناروبزاره يه جايي تامن برم برشون دارم.آجي دومي توآشپزخونه طرف ميشست منم حالايعني دارم زنگ ميزنم به دوستم!قشنگ شمارشوگرفتم وبعدچنتابوق جواب دادوبعدسلام واحوالپرسي گفتم:زهراجان دفترمواگه نوشتي فرداصب بيارلازمش دارم.اونم كه فهميده بودزهراس ومنظورم چيه گفت:ماشينم خراب شده اوردمش تعميراگه درست شدواومدم فرداصب نزديكا7ميام روايستگها ميدمت اگرم نشد پس فرداحتماميام.فك نكنم امروز ماشين درست شه منم گفتم خوب باشه دستت دردنكنه وگوشيوقطع كردموفوراشمارشوازحافظه تلفن پاك كردم.
پس فرداش يعني4اسفندمن زودترازهميشه ازخونه زدم بيرون.نميخاستم طرفاايستگاه آفتابي بشه.يدونه ازبچه هااونجابودبهش گفتم قراره برم دنبال راحله ويادش بندازم كه كتابموبياره اگه ماديركرديم سرويسونگه دارين تابيايم.باباراحله كجابود!فقط چون خونشون نزديك خونه عشقم اينابوداون حرفوزدم كه اگه كسي اونوراديدم ضايع نشم.توراه اون دوستم كه گوشي اورده بودمناديدگفت:چشات برق شيطوني كردن ميزنه كجابسلامتي؟؟فقط گفتم كه قراره پياماروبده ميرم بگيرم كه اينورانياد.گفت:اوووووو بابااون الان درخواب نازه نميادالكي نروضايع ميشيا.گفتم نه گفتهه بيادحتمامياد ورفتم.
آروم آروم ميرفتم وبه درشون نگاه ميكردم.دوروبرا7بودوبچه مدرسه اي هاميرفتن وخيابان شلوغ بود.منم چادرسرم بود.پيچيدم توكوچه ي راحله اينا.كوچشون روبروهم بود.ديگه نااميدشده بودم ميرفتم سمت خونه راحله ايناكه يه بهونه داشته باشم چون اگه هرآن راحله ياخونوادش منواونجاميديدن ابروم ميرفت.توكوچشون شن بودمنم پشت به كوچه اوناميرفتم يهوشنيدم كه يكي داره راه ميره رو شن ها.روموبرگردوندم ديدم عشقمه!!!خيلي ذوق كردم خودمم باورم نميشدداره مياد.يه چنتابرگه هم دستش بود.فداش بشم اونقدبه خودش رسيده بود.انگارنه انگاراول صبحه!منم رفتم طرفش وخيلي استرس داشتم سلام واحوالپرسي كرديموبرگه هاروداددستم وگفت خطم وسطشه.منم ازش تشكركردموفقط ازاين ميترسيدم اگه خونواده راحله همون موقع دروباكنن چي ميشه!خدافطي كرديمواون رفت منم رفتم دنبال راحله!اونقداسترس داشتم كه نميتونستم لاي كاغذوبازكنم ودست خطشوكه تااون لحظه ديدنش يكي ازفانتزيام بودببينم.راحله اومدپايينورفتيم روايستگاه وهمون موقع سرويس اومدوسوارشديم.اون دوستم باچشاش ازم پرسيدكه اومد؟منم خنديدم...توسرويسم كه شلوغ بودبازش كنم فقط محكم دستموگذاشته بودم روش تاسيم كارته نيوفته.رسيديم مدرسه ومن اولين نفري بودم كه پياده شدم وسيم كارت افتاد...

 

[ برچسب:, ] [ 11:18 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت سيزدهم

ازاون اتفاق كه8بهمن92اتفاق افتاده بود.تا23بهمن همش جلوراهم ميومدمنم ازخجالت برااتفاقايي كه افتاده/حرفايي كه بهش زده بودن/فحشاوتحقيراشون روم نميشدسرموبلندكنم چون پيش خودم فكرميكردم همه چيوازچشامن ميدونه...ازاين موضوع خيلي عذاب ميكشيدم.دوستامم عين من حس ميكردن كه اون حرفايي براگفتن به من داره درست مث من....شبادلم ميگرفت ودلتنگش ميشدم يه شب آهنگ عشق اول احمدصفايي روگوش ميدادم وخواهرام بهم ميخنديدن...هعععععععععي خيلي بدبوداونموقعا
يادم مياد23بهمن چهارشنبه بودوجشن پيروزي انقلابم داشتيم تومدرسه.دوست*ويدونه ازدوستاديگم بدون اطلاع من باهم قرارگذاشته بودن كه اونروزيكيشون گوشي واون يكي خط بيارن تاماباهمديگه بحرفيم.خب حالاچرابدون اطلاع من؟؟؟چون ميترسيدن يه وقت اون نخادبامن بحرفه ومن داغونتربشم!!
من سركلاس فيزيك بودم كه دوست*اومددنبالم ومنوبردبيرون وگفت يه چيزي بهت ميگم نبايدشلوغ بازي دربيارياااااباشه؟گفتم خب چي؟چيشده؟؟گفت:عشقت ميخادباهات حرف بزنه!!!!حالامن يه عالمه سوال كه چجوري؟كجا؟باچي؟و...گفت:هيييييسسسسسسسس.بعدبرات تعريف ميكنم چجوري فقط يه جوري ازدبيرتون اجازه بگيروبيا.منم بهشون گفتم كه براسرودبايدآماده بشيم واونم اجازه داد.دروغ نگفتماعضوگروه سرودم بودماولي آماده شدن اونقدزوديكم مشكوك بود...خلاصه رفتموگوشيودادن دستمو داشت زنگ ميخوردو رو ويبره هم بود.قلبم داشت ميومدتودهنم نميدونستم چي بايدبگم!دوتايي محكم دروگرفته بودن كه كسي نياد.منم صدام ميلرزيد اول ازخجالت واسه اتفاقي كه افتاده بعدشم برااسترس...بعدسلام عليك و احوالپرسي من گفتم:معذرت ميخام واسه اتفاقايي كه افتادميدونم كه فك ميكني من مقصربودم ولي نه...(وواسش تعريف كردم كه اونشب چيشدوبه زور پين خطموگرفتن واگه نميدادم بابامم ميفهميدوبدترميشد)
حرفاي من كه تموم شداون شروع كردبه حرف زدن:من فك ميكردم پشت اين قضيه خودت بودي وباهاشون دست به يكي كرده بودي كه منوضايع كنين.من اصلافك ميكردم اونيكه باهام حرف زده واقعاخودت بودي...حالاهمه ي اون اتفاقاگذشته بطوركامل وتموم شده ببين...دوس داشتن من ارزش اينوداره كه اين همه اذيت بشي وناراحت بشي وتحقيربشي؟؟واين حرفابعدش كه صحبتش تموم شدگفتم:من تاحالااين همه سختي روتحمل كردم اگه لازم باشه ازاين بيشترشم تحمل ميكنم فقط وفقط بخاطراين كه دوست دارم وبرام مهمي...اونم گفت:توعزيزمي خيلي ناراحتتم ودركت ميكنم كه چقدسختي كشيدي منم قول ميدم كه مث يه كوه پشتت باشم...منم دلم خييييييييييلي آروم گرفت وبعديكم صحبت بهش گفتم ميشه اسايي كه بين تووخواهرم فرستاده شده روبگي؟گفت كه بيخيال اعصاب خورديه هوچي!!گفتم نه ميخام بدونم چيابوده كه ميخوندن وميخنديدن؟ميشه برام بنويسيشون؟گفت:اوووووووووووو ميدوني چقدزيادن؟گفتم:آقام ولي خومن ميخام!گفت باشه حالاكه توميگي مينويسم هروقت تموم شدبهت ميگم بعدبگوكه چطوري بدستت برسونم.بعدديگه باهم خدافظي كرديموودوستام بال بال ميزدن كه چي گفت؟اشتي كردين؟گفتم اره.خيلي حالم خوب بودخودشون تااخرش رفتن كه همه چي خوب بوده...
بعدمن ازشون پرسيدم كه تعريف كنين برام كه چيكاركردين.تمام طول جشن ما3نفرپچ پچ ميكرديم.دوست*خط اورده بوده اون يكيم گوشي.من تاعمردارم مديون اين دوتادوستمم يكيشون شرايطش جوري بودكه اگه خداي نكرده لو ميرفتيم ديكه اخراج ميشد(خلاف نبودااتفاقاباراولش بودگوشي اورده بود).دوست*ام شماره عشقموازتوگوشي داداشش برداشته بودوقرارگذاشته بودن4شنبه چون هم جشنه وهمم6ساعتي هستيم بهترين موقعس.بعددوست*باهاش صحبت كرده بودوگفته بوده كه من تقصيري نداشتمواين حرفا.عشقمم گفته بوده اتفاقامنم باهاش كاردارم وادامه ي ماجرا...
راسي اين2تادوستم ازم شيريني ميخاستن كه ما2تارواشتي دادن منم عيدي واسشون يه هديه ناقابل گرفتم.

[ برچسب:, ] [ 11:15 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت دوازدهم

ازجلودرنگام ميكردمامانم كه جاي ديگه اي نرم.مجبوربودم برم روايستگاه پس رفتم يكي ازدوستام فوري متوجه قرمزي چشام وناراحتيم شد(ازاينجابه بعداسم اين دوستموبااين علامت*ميزارم)منوكشيدكناروگفت:...اتفاقي افتاده؟چراچشات قرمزن؟چراگريه كردي؟منم كه ازديشب دلم يكيوميخاست كه باهاش دردودل كنم بغضم تركيدوبراش تعريف كردم كه خواهرام  باهامون چيكاركردن وخلاصه همه چيو.بهش گفتم كه كمكم كن ازاين زندگي خلاص بشمووامروزاگه برگردم خونه اونجابرام جهنمه.احتمالابابامم بفهمه و...
مابراي رفتن به مدرسه به يه روستاديگه اي بايدميرفتيم وصبا ساعت7 كه ميرفتيم عصرساعت4برميگشتيم.اونروزمن ميرفتم مدرسه نميفهميدم كه چه اتفاقايي اونجاميوفته...دوست* تواون نيم ساعتي كه منتظرسرويس بوديم خيلي باهام حرف زدومشاوره داد كه:مگه توعشقتودوس نداري؟مگه نميخاي به همه آرزوهاتون برسين؟واينكه من بهت قول ميدم بابات نميفهمه وهيچ اتفاق بدي نميوفته توهم الان مياي باهمه ميريم مدرسه.
حالم باصحبتاش بهترشده بود.مث اين بودكه به حرفاش ايمان داشتم...
تومدرسم جسمم توكلاس بودولي خودم خونه وفقط صلوات ميكشيدم.ازاين ميترسيدم كه بابام وقتي بفهمه باعشقم صحبت ميكردم چه رفتاري باهام داشته باشه ونزاره كه من ازعشقم دفاع كنم وبهشون ثابت كنم كه درموردش اشتباه ميكنن...
عصربرگشتم خونه ووقتي واردخونه شدم اول باباموديدم وسلام كردم.اونم خيلي گرم جواب سوالموداددلم آروم گرفت كه چيزي نشده...اونروز نه اتفاق خاصي افتادنه مامانم چيزي گفت...تااينگه فرداش شدبابام خونه نبودومامانم توحياط بودوبه اجي2گفته بودكه برم باهام كارداره منم رفتم...خيلي آروم ومنطقي باهمام صحبت ميكردمنم فقط گريه ميكردم.ميگفت:توميدوني اگه بابات بفهمه توبااون پسره صحبت كردي چقدناراحت ميشه.اول توروبعدشم خودشوميكشه.شما2تااگه براهمم بميريدبابات اجازه نميده.دخترمرددختريه كه تاقبل نامزديش باهيچ پسري حرف نزده باشه.باباي توحاضرنميشه جنازه ي توروكول همچين آدمايي بره چه برسه به اين كه عروسش بشي.منم فقط سكوووووووووووت....

[ برچسب:, ] [ 21:54 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت يازدهم

بعله درخواست تماس باخط من داده بودن روخط عشقم...اونم بعد2و3 هفته فكركرده بود كه خودمم وزنگ زده بود.صدااجيمم كه پشت گوشي عينهوصداي منه.شروع كردن به حرف زدن.واي عزيزم حس ميكرده كه خودم نيستم ميگفته=...چراصدات عوض شده؟چرااينجوري حرف ميزني؟اجيمم ميگفته كه چي ميگي بابام ايناتوهال نشستن نميتونم حرف بزنم واينجوريا...همون موقع خندش ميگيره وگوشي روميده دست اجي بزرگم واونم عشقموميبنده به فحش وتحقيروبدوبيراه گفتن...
بعدش اومدن تواتاقي كه مابوديم ومامانم باحرفاش منوتاجنون ميكشيد.نفرينش ميكردن.ميگفتن كه ايشالاتايه هفته خبرمرگش بيادومن هيچي نميگفتم تودلم بهشون ميگفتم كه خداازتون نگذره   زبونتون لال بشه وگريه ميكردم اون شب مامانم بهم گفت فرداحق نداري بري مدرسه اول بايداين قضيه برام روشن بشه...ولي شنيدم كه اجيم يواشكي بهش گفت ميخاي به باباچي بگي؟بگي چرانرفته مدرسه؟اونشب تاصبح حتي يه لحظه هم چشاموروهم نزاشتم.مامانمم همينطور...من به فكراين بودم كه چه جوري خودموخلاص كنم واونم فقط ارزوي مرگ ميكرد.بميرم برامامانم...
قشنگ تصميم خودموگرفته بودم كه فرداش نرم روايستگاه وبرم يه بيابوني خودموخلاص كنم...6ونيم بودبيدارشدم چشام قرمزوبادكرده بودن اماده شدم وازخونه زدم بيرون...

[ برچسب:, ] [ 16:19 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت دهم

اون2تاباهام دعواميكردن ومنم فقط گريه ميكردم.صداجروبحثامون بلندشده بودومامانمم اومد...وپرسيدكه چي شده؟چه خبرتونه؟اجيم شروع كردكه اره دخترت دوباره باپسرفلاني رابطه داره واينجورحرفا...مامانم خيييييلي اعصباني شده بوديه عالمه منوتحقيركردونوازش فيزيكي هم شدم...نميدونم چرااين سوال تاحالابراكسي پيش نيومده كه دليل مخالفت خواهرام ومامانم چيه؟ماتويه محيط كوچيك زندگي ميكنيم وفرهنگشونم پايينه واين اوج فاجعس.عقلشون به چشماشونه وفوضولم زيادهستو...
بعله بخاطراينكه عشق من تيپ ميزنه وماشينش اسپرته ووقتي سوارماشين ميشه تندميرونه وصداضبط ماشينشوبلندميكنه يااينكه قيافش برخلاف سيرت ودرونش منفي ميزنه فكرميكنن پسربديه!!ميدونم كه شماهادرك ميكنيدوميدونيدكه جوونه  مغروره   دوست داره خوش باشه   دوست داره محيطي كه توش زندگي ميكنه وبدترين شرايطوداره درستش كنه و...
اون شب خط من پيش اجيم بودولي پوكشوبلدنبود.مامانم مجبورم كردوپوكوبهشون گفتم.خطم شارز نداشت وازاين بابت دلم آروم بود.ظاهرا تواون اسايي كه بااجيم به همديگه داده بودن اجيم اشتباه متوجه شده بوده كه اون به ارواح خاك پدرش قسم خورده كه هيچوقت ديگه به من زنگ نزنه ولي قضيه چيزديگه اي بوده كه به موقعش تعريف ميكنم.بهم گفتن امشب بهت ثابت ميكنيم كه اونيكه دوسش داري چقدرپسته وسرحرفاش نيست وروح پدرشوتوگورميلرزونه ازاينجورپسري چه انتطاري داري؟!منومامانم تويه اتاق ديگه بوديم واون دوتاهم يه اتاق ديگه.حدس ميزدم ميخان چيكاركنن...

[ برچسب:, ] [ 11:19 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت نهم

بعدفرداظهرش زنگ زدم كه نتيجه روازش بپرسم...ردتماس دادوخودش زنگ زدجواب دادم بعداحوالپرسي بهم گفت=...ديگه هيچوقت به من زنگ نزن...دنياروسرم آوارشدازش پرسيدم دليلش چيه؟دليلش روبهم بگوباشه ديگه زنگت نميزنم...گفت بي دليل ديگه هيچوقت زنگم نزن!گفتم باشه وخدافظي كرديم وقطع كردم همش فكرميكردم وبراخودم دليل ميتراشيدم...پيش خودم فك ميكردم احتمالاچون نتونسته خودشوراضي كنه كه ادامه تحصيل بده ونميدونه كه اص ميتونه خودشوخوشبخت كنه چه برسه به من!بهم گفت كه ديگه زنگش نزنم...من يه عادت بد دارم هروقت يه ناراحتي دارم اونقدرتوفكرميرم كه كلاضايع ميشه كه يه چيزيم است.
همه چيزوبه اون اجيم كه باهام پايه بودگفتم.مث اينكه عوض شده بود...تهديدم كردوبهم گفت فقط اگه يه بارديگه بشنوم يابفهمم بهش زنگ زدي ياباهم رابطه دارين همه چيوبه مامان ميگم!خيلي براعشقم ناراحت بودم وعذاب ميكشيدم...بيرون كه ميرفتم ميديدمش نگام ميكرد ازنگاهاش ميفهميدم يه چيزي هست وهنوزم دوسم داره...يه شب تواتاق بودم ميديدم2تااجيام يه چيزي نشون هم ميدن وميخندن ومسخره ميكنن يه حسي بهم گفت كه قضيه به منوعشقم ربط داره وايسادم پشت دروازحرفاشون فهميدم كه اجي درظاهرمهربونم كه دركم ميكرده چندروزپيش به عشق اس داده وباهاش دعواكرده واينجورياااااا....خيلي ناراحت شدم واونوقت بودكه دليل خدافظي بي دليلشونگاه هابامعنيشوفهميدم.ظاهرا2تااجيم ازهم قول گرفته بودن كه هيچوقت من ازقضيه بويي نبرم.حالم ازهردوتاشون بهم ميخوردقشنگ يادمه كه 4شنبه شب بود...اخراشب بودوميخاستم بخابم رفتموبه اجيم كه باهم پايه بودا(ازاين به بعداجي1 ميگم بهش)بهش گفتم ميدونم بهش اش دادي خيلي بذي خيلي اگه همين امشب پياماشونشونم ندي يه بلايي سرخودم ميارم تااخرعمرعذاب وجدان داشته باشي...فك كردكه اون يكي اجيم بهم گفته عصباني شدورفت سراغ اون ودعواكردوحالاهرچي اون ميگه كه من نگفتم باورش نميشد.خودم گفتم حرفاتونوشنيدم وقتي داشتين پياماشوميخوندين...سروصدامون بلندشده بودومامانم اومد...
                                                                 ادامه دارد....

[ برچسب:, ] [ 12:40 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت هشت

شروع كرديم به حرف زدن يه عالمه حرف زديم ومن ميخاستم بهش وصيت كنم ولي نميزاشت وميگفت اگه حرف ازاين چيزازدي گوشيوقطع ميكنممنم ميگفتم هرجورشده بايدبگم وحقم نداري گوشيوقطع كني گفت خب پس من اص گوش نميدم منم گفتم باشه وشروع كردم به حرف زدن...اون خيلي مغروره وهيچوقت نمي خاست اشكاشوكسي ببينه ياحتي صداگريه هاشوكسي بشنوه....يه سري چيزاديگه+اينكه وقتي من مردم هر5شنبه بياسرقبرم ويه فاتحه بخونه وبيادخاطره هايي كه داشتيم سكوت كنه وگريه كنه تااون زمان فقط خودم اشكاشوببينم وصداشوبشنوم...وگوشيوقطع كردم اين يه تست بودتاببينم گوش ميداده يانه...اگه زودزنگ ميزدمعلوم بودكه گوش ميداد...اونم زودزنگ زد...يه عالمه باهام دعواكردكه توروخداچرااين حرفاروميگي منم گفتم اين حرفايي بودكه دوس داشتم بدوني  وفقط تويي كه بايدبدوني گفت=...حتي تصورشم برام بده وغيرقابل تصورتوروخداهيچوقت ازاين حرفانزن!منم گفتم.....مرگ حق همس وهمه روزي بايدبميريم گفت خوپس حالاكه اينجوريه اگه روزي بفهمي من مردم توچيكارميكني؟5دقيقه بودسكوت مطلق بينمون بود...بغضموشكستموگفتم توروخدااااااااااانگواين حرفارو وآرومم كردوگفت خب خانومم ميبيني براتوام سخته پس ببين كه برامنم سخته....بعديه عالمه حرفاي قشنگ قشنگ كه باهم زديم بهم گفت كه ميخادبيخيال دانشگاش بشه...دنياروسرم اوارشد...وقتي دليلشوازش پرسيدم بهم گفت بخاطرحرفاي دوروبرايم...خيلي باهاش حرف زدم كه =توكه اينقداستعداددرس خوندن داري ورشتتم اينقدرخوبه چراميخاي بخاطرحرفاي دوروبريات(خونوادش)آيندتوخراب كني؟هيچوقت فك نميكردم اون حرفاروبخادبهم بگه...گفت كه=منوباداداشم كه دولتي ميخونه وسربرج حقوق داره مقايسه ميكنن بهم ميگن داداشت ميره دانشگاه پول مياره ولي توميري وفقط پولاروخرج ميكني...واينكه وقتي ميرم دانشگاه وميبينم پول توجيبي1هفته ي من پول توجيبي1روزدوستامه ديوونه ميشدم...وقضيه ي اينكه 3روزتوخوابگاه غذانخورده وپولشم تموم شده بوده كه برگرده خونه وبخاطرحرف دوستش اون3روزوفقط ميخابيده كه گرسنگي بهش فشارنده وقراربوده يكي ازخونوادشون براش پول كارت به كارت كنه تابتونه برگرده ولي اون3روزتموم شده وخبري نشده بعدمادرش قاليچه شونوبرده فروخته وفقط20هزارتومن تونسته براش كارت به كارت كنه...!وقتيكه ايناروشنيدم خيلي ناراحت شدم اخ بميرم اصلابهش نميومداينقدرسختي كشيده باشه ودراخرم گفت من ديگه نميخام زيرمنت ايناباشم واسه همينم قيددانشگاهوميزنم...خيلي باهاش حرف زدم كه اين كارت فقط به ضررخودته مگه نميخاي زيرمنت كسي نباشي پس بايددرستوادامه بدي تابه يه جايي برسي وخواهشابخاطرحرفاي دوروبريت ايندتوخراب نكن واينا....خيلي ناراحت بودبهم گفت=...توفك ميكني من دوس دارم درسموول كنم؟ساعت نزديكا5بودوتقريباديگه شارزبرقي گوشي تموم بايدميشد...منم گفتم كه ميدونم سختت شده ولي توروخدابشين اين2ساعت كه مونده سحربشه روفك كن به اينكه اگه بيخيال درست بشي چقدبدميشه...قرارشدفردازنگش بزنم ونتيجه روبهم بگه...
                                                                               ادامه دارد...

[ برچسب:, ] [ 17:44 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت اول تا هفتم

قسمت هفتم
تااين كه نزديكاظهرشد...فكرم مشغول بودكه من بايدازدستش ناراحت باشم چرااون ناراحته اس دادم بهش كه چراازدستم ناراحتي واين حرفا...خيلي باهم حرف زديم اخه مكالمه رايگان داشتم واينجوريا.هي ميگفت قطع كن تاخودم زنگ بزنم منم ميگفتم بچه رايگانه مفت باشه كوفت باشه...يه عالمه گلايه داشتم ازش كه چرااس اونجوري به اجيم داده بودي؟درسته غريبه نيستن ولي دوس نداشتم پيششون خردبشم....گفت مگه اساچطوربودن؟گفتم مث اين بودكه توگفته باشي براباراول من خودم شمارتوپيداكردم وبهت اس دادم ويه سري ازاين حرفا...گفت همه ي اساروخوندي؟گفتم نه.گفت پس زودقضاوت نكن.گفتم چطورمگه؟گفت اجيت اولش خيلي بدباهام برخوردكردمنم اعصباني شدم ولي بعدش بهش گفتم كه اجيت دوسم داره منم دوسش دارم وتادنيادنياس سرحرفم هستم واين حرفا...من چيزي نگفتم...خودش فهميدكه برام غيرقابل هضمه...شروع كردگفت=پس به نظرت چرااجيت همه ي اسارونشونت نداده وفقط اونايي كه من بااعصبانيت ميگفتمونشونت داده؟اين همون يه نفريه كه بخاطرحرفش يه اتفاق خيلي بدبرات افتاد...هدف اون اينه كه منوازچشاتوبندازه....منم حرفاشوقبول كردم...چون واقعاقانعم كرد...بعله اينجوريابودكه پارسال بهترين تولدعمرم بود...دوباره گوشي اجيموبهش پس دادموبي گوشي شدم...هروقت خونه خلوت ميشدزنگش ميزدم تااينكه يه شب يكي ازدوستام خطشوداددستم تابااون گوشي كه داشتم صفحه نداشتا!شبهاروشن فعال كنيم وباعشقمون حرف بزنيم فصل زمستونو4نفري باهم تويه اتاق...خطه روانداختم روش وفرضي حدس ميزدم الان توكدوم مرحلم وبايدچيكاركنم....هرچي ميكردم خط روشن نميشدفك ميكردم پوكش اشتباهه ديروقتم بودكه بخام ازخونه زنگ بزنم گوشي دوستم...ازشانسمم بااون هماهنگ كرده بودم كه بيدارباشه تا2تاتك بزنم بهش بعدشم اص نميدونستم خطي كه دستمه شمارش چندا...همين جورغمگين تورختخوابم درازكشيده بودم وهمه خواب بودن يهويي يادم اومدكه اگه يه خط بغيرمال خودم انداختم روگوشي اول بايدرمزگوشيوبزنم بعدش پوكه رو...اين كاوكردموخط روشن شد...ساعت نزديكا2نصفه شب بود2تاتك پشت سرهم زدم تابدونه منم...يه چي مث حسگروگوشيم بودوقتيكه پيام يازنگ ميزدن خاموش روشن ميشدمنم ازروهمون تشخيص ميدادم كي زنگ ميكشه وصل كردمومطمئن شدكه خودمم گفت الان شبهاي روشنوفعال ميكنم وزنگت ميزنم...منم رختخوابموبرداشتم ورفتم تواتاق همون اجي كه باعشقم بدبودودرفاصله ي1متري ازاون پهن كردم جامو...
 
قسمت ششم
اين روزاگذشتن تااينكه زمستان شدوتولدمن....بچه هاتاحالاشده آرزوي روزتولدتون برآورده شه؟؟روزتولدم اجيم كه باهام پايه بودبااطلاع مامانم گوشيشودادبهم تاخطموروشن كنم...شب تولدم يعني شبي كه وقتي از4تاصفرميگذش تولدمن ميشد...من باخداجونم خيلي راحتم وهرچي ازش بخاموبهم ميده...اول تودلم ميگفتم كاشكي روزتولدم يه بسته ازطرف اون باپست برسه...بعدش به يه زنگ....بعدش به يه پيام تبريك...ودراخربه اين قانع بودم يه شماره ناشناس بهم تولدموتبريك بگه وته دلم شادباشه كه شايدخودشه...به اجيامومامانمم قول داده بودم بهش اس ندم..دل تودلم نبودخيلي دوس داشتم اين اسوبراش بفرستم ولي خواخه قول داده بودم...(تاريكي اتاقم شكسته ميشودبانوري ضعيف...لرزشي روي ميزكنارتختم مي افتدازاين صدامتنفربودم چشمهايم راميمالمnew massegتا لود شودآرزوميكنم كاش توباشي سكوت ميكنم آرزوي بي جايي بود...)ازچن تاازدوستام خاستم كه اين كاروواسم بكنن ولي به دليل شناخت اشتباهي كه داشتن هركدومشون يه بهونه اي آوردن...تودلم خيلي غصه خوردم ولي بعدش گفتم= خدام بزرگه...ساعت شد00=00وخبري ازش نشد...تاساعت10دقيقه بامدادانتظاركشيدم ولي....آروم سرموگذاشتم روبالشت وخوابيدم.روز5شنبه بودوكلاس نداشتم ولي اجيام بايدميرفتن سركارازسروصداشون بيدارشدم...به گوشي نگاه كردم2پيام دريافت شده!!بازكردم يكيش ازدوستام بود...ولي دوميش نبود...هرچي صندوق وروديوميگشتم پيامه روپيدانميكردم رفتم صفحه اصلي...بالاي صفحه ميفتاد1پيام خوانده نشده از...شمارش نصفه ميفتاد...يه لحطه دلم هررررري ريخت...باورم نميشد...بالاخره پياموپيداوبازش كردم....شماره كامل بازشد...اره درست ميديدم شماره خودش بود...پيامش اين بود(ديگه وقتشه كه كم كم شوهركني اخه داري ميترشي...
.
.
.
.
.
تولدت مبارك عزيزدلم بااينكه خيلي ناراحتم اردستت...)
 بدون هيچ واكنشي اشك ازچشام ميومدخيلي قشنگ....زيرپتو....دوس داشتم ازخوشحالي دادبزنم وخداروشكركنم كه آرزوموبرآورده كرده بود....يه حال خوشي داشتم به ساعت دريافتش كه نگاه كردم00=13=24بوديعني 3دقيقه بعداينكه من خوابيده بودم...اولين كسي بودكه روزتولدمو(نه پيشاپيش ونه پساپس)تبريك گفت...بيشتراز100بارپيامشوخوندم...وبعداون پيامي روكه دلم ميخواس واسش بفرستموفرستادم...فقط اخرشو بجاي=آرزوي بي جايي بودرو آرزويي به جابودكردم.....
 
قسمت پنجم
باهمه سختياي كه وجودداشت ولي اون روزارودوس داشتم تواوج بيخبري ازهمديگه بوديم وفقط توراه مدرسه ميديدمش دانشگاه ميرفت وازاين بابت خوشحال بودم........يه گوشي سامسونگ ازاين تاشوهاداشتم كه ال سي ديش ازش جداشده بودولي ميشدخط روش انداخت وباهندزفري باهاش حرف زد...ولي خط نداشتم يه شب زدم شارزشدخطمم كه پيش اجيم بوديواشكي برداشتم وشب باهمديگه حرف زديم....ياهروقت خونه خلوت ميشدباتلفن خونه بهش زنگ ميزدم وباهم ميحرفيديم هروقت ميرفتم بيرون ازدورهواموداشت ومواظبم بود...يه روزخيلي مشكوك زديم وخبربه اجي دوميم رسيده بودكه=اجيت توخيابون بودوپسرفلاني دوروبرش تاب ميخورد.....اجيم بهش اس داده بودكه باخواهرم چيكارداري و...اگرم بهت اس يازنگ زدجوابشونده واين حرفا....من نميدونستم اين قضيه رو...اجي دومي به اجي اولي گفته بودكه بهش اس داده اجي اوليم كه بامن پايه بودگذاشت كف دستم منم رمزگوشيشوميدونستم ويواشكي رفتم وتانصف پياماشونوخوندم...يه شوكي بهم واردشده بودچندروز بعدش اجي دوميم بهم گفت=بايدباهات حرف بزنم وهمه چيودرباره كسي كه اين همه دوسش داريوبهت بگم...وپياماشونشونت بدم...منم كه ازهمه چي خبرداشتم اصلاجانخوردم شروع كردبه حرف زدن واين حرفاكه چطوره وچه كارايي كرده...بهش گفتم كه همه ي ايناروبهم گفته حتي چيزايي كه خونوادشم نميدونن پيامارونشونم دادويه عالمه باهام حرف زداجيم ازروپياماش فك ميكردكه من شمارشوپيداكردم واين حرفا....ولي گوشي رونداددستم تااساشوخودم بخونم...ازم قول گرفت كه ديگه بهش نه اس بدم نه ام زنگ بزنم.واستبدادخواهرانه رومن بيشترشد....منم ازدستش ناراحت بودم كه چراغرورموپيش اجيام شكسته وخوردم كرده....
 
قسمت چهارم
ازاون زمان به بعدهيچ ارتباط تلفني باهاش نداشتم ولي روزاكه ازمدرسه برميگشتم توجاده بودوماشينشوكنارايستگاهي كه ماپياده ميشديم پارك ميكرد...اون نميدونست كه واسه من اتفاق بدي افتاده وفكرميكردكه من فراموشش كردم ولي نه من مث4سال پيش تودلم دوسش داشتم وهنوزباورم نميشدكه اون زيرقولش زده وازاين بابت خوشحال بودم...اين روال به مدت2ماه وخورده اي گذشت من بهش گفته بودم كه هروقت هركي پشت سرش حرف زدبهش بگم...ازرفتاراش معلوم بودكه دلش واسم تنگه منم كه دنبال يه بهونه بودم قضيه روازش بپرسم وحرفايي كه دنبالش ميزنن وبگم وهمم اين سوالوكه 4ماه بودذهنمومشغول كرده بودكه=مگه قول نداده بود وقسم نخورده بود كه هيچوقت تنهام نزاره پس چيشد؟؟باهرسختي كه شده بودخواهرموواداركردم كه گوشيشوبده بهش اس بدم اونم وقتي بهش حددوست داشتنموگفتم قبول كردوداد....اون شب يه عالمه چيزوبهش گفتم كه كياپشت سرش حرف ميزدن وچياميگفتن وباحرفاشون ذره ذره حرصم ميدادن....هيچوقت نميخاستم بدونه همچين اتفاقي واسم افتاده بهش گفتم كه =بهت اعتمادكامل دارم ولي ازت ميپرسم كه توحرفايي روكه قرارنبودبجزمن وتوكسي بدونه روجايي گفتي ؟خيلي ازحرفام ناراحت شدكه چرااين حرفاروميزني؟مگه اتفاقي افتاده؟ازاين موضوع فقط منوتوخبرداشتيم مگه كي ميدونه؟گفتم بيخيال ولش كن.....بهم گفت بگوببينم چي شده؟و قسم خوردكه به كسي نگفته....يه احساس خاصي داشتم كه چرانسنجيده يه اشتباهي كرده بودم بهش گفتم كه يكي ازنزديكترينام بهم گفت كه تويه جايي ميگفتي كه من...(قضيه روكامل براش گفتم)خيلي اعصابش خوردشدوناراحت شدكه چراهمچين بلايي سرخودم اوردم....اصراركردكه اون يه نفروبگوميخام روشوسياه كنم كه چرابهت دروغ گفته بعديه عالمه اصراربهش گفتم كه خواهردوميم گفته...گفت كه بايدباهاش حرف بزنم كه چرادروغ گفته واين حرفا؟اصلاميدونه بخاطراين دروغ چه اتفاق بدي واست افتاده؟ازش خواهش كردم كه دنباله ي اين قضيه روول كنه چون هيچكي ازخونوادم نميدونن كه دليل اون اتفاق بده چي بوده.....همون لحظه باهمديگه شروع كرديم به بررسي اين قضيه واونقدرجلورفتيم كه به اين رسيديم كه اجيم يه قضيه ديگه روشنيده بوده وبهم گفته ومن اصلااونويادم نبوده وفوري ذهنم رفته روقضيه اي كه فقط خودموخودش ميدونستيم بعدهاازآجيمم پرسيدم كه كجاميگفته واين حرفا؟همش طفره ميرفت كه توچيكارداري اونموقع بودكه فهميدم بخاطراينكه عشقموازچشام بندازه بهم دروغ گفته.....بعدازش پرسيدم مگه قول نداده بودي وقسم نخورده بودي كه هيچوقت تنهام نزاري پس چراتواين مدت منوتنهاگذاشتي؟؟؟جواب دادكه =اره راس ميگي من بهت قول داده بودم تنهات نزارم يادته بهت گفته بودم آبروت خيلي برام ارزش داره وهميشه مراقبشم؟تواون بازه ي زماني من هرجايي ميرفتم بهم ميگفتن =پسرتوچيكاركردي چطوردل اين دختروبردي كه باهات حرف زدواين حرفا....اون موقع ديدم واقعاآبروت توخطره واسه همين رفتم.....اون شب بيشترازهميشه دوسش داشتم....منم بهش گفتم كه بابقيه دخترافرق دارم ودوست داشتنم واقعادوست داشتنه اگه مث بقيه بودم وقتيكه ولم كردي ورفتي از رولجبازي وروكم كني به توام شده بايه پسرديگه حرف ميزدم وخيلي حرفاديگه......باهم ديگه خدافظي كرديم چون من گوشي نداشتم....
 
قسمت سوم
بهم قول داده بودوقسم خورده بودكه هيچوقت تنهام نزاره بعد2ماه ازاشنايمون اون بهم گفت كه ديگه به من زنگ نزن واين حرفاواقعابهش اخت كرده بودم برام سخت بودگفتمش بزارحرفاموبهت بزنم ديگه كاريت ندارم ولي اون نذاشت ميگفت نميخوام يه عمرصدات توگوشم بمونه يه شب خيلي التماسش كردم ولي جواب ندادونصفه شب وقتي ازدلتنگي خوابم نميبردبهش زنگ زدم وديدم كهcall weating...بودداشتم ميمردم ويواشكي گريه ميكردم بهش چيزي نگفتم خودش اس دادكه اين دختره ميگه اگه باهام حرف نزني خودموميكشم....من كه ازش چيزي نپرسيده بودم چه دليلي داشت كه بگه باكي حرف ميرنه پس اين باعث شدكه يكم دلم آروم بگيره..... وقتي جواب نميدادوازش بيخبربودم به داداشاش اس ميدادمواحوالشوازاوناميپرسيدم...تااينكه خونوادم فهميدن ويه قولي بهم داده بودكه كسي چيزي ندونه تااينكه به گوشم رسيدكه يه جايي ميگفته! بهش اعتمادكامل داشتم ولي كسي كه اون حرفوبهم زدازنزديك ترينام بودخيلي بهش زنگ زدم كه ازش بپرسم اين حرفاواقعيت داره يانه ولي جواب نداد.درسته كه من كاراشتباهي نكرده بودم ولي جون عزيزترينموقسم خورده بودم اگه يه روزي بجزخودموخودش كس ديگه اي بفهمه من ديگه تواين دنيا نميمونم پس دست به يه كاراشتباهي زدم و يه چيزي خوردم مطمئن بودم كه ديگه زنده نميمونم هرچيوكه ازاون خاطره داشتموكه شامل همه ي پيامايي كه تواون مدت برام فرستاده بودوروكاغذنوشته بودم ويه نامه6صفحه اي ويه دفتركه من براش نوشته بودموگريه كردموسوزندم....نميدونم چراخدانزاشت همون موقع راحت شم!بخاطراون كاراشتباهم هنوزم كه هنوزه هروقت يه غذاي تندياسردميخورم گلوم ميسوزه يابايه سرماخوردگي جزئي به كلي صدام ميگيره....
 
قسمت دوم
هميشه خيلي مراقب آبروم بود.يه شب كه داشتيم باهم حرف ميزديم بهم گفت كه توهمه چيودربارم نميدوني كه اين همه دوسم داري گفتم چطورمگه؟اول نميگفت خيلي اصرارش كردم گفت وقتي گفتم بهت ازمن نفرت ميگيري گفتم اگرم نگي هميشه واسم سوال ميشه بعديه عالمه ازش خواستن شروع كردبه گفتن.همه چيويعني همه ي كارايي كه كرده بودوگفت!يه شوك خيلي بزرگ بهم واردشده بودانتظارداشت باشنيدن اون حرفاش بهش فحش بدم وگوشيوقطع كنم...هيچي هيچي بهش نگفتم5دقيقه بودحرفاش تموم شده بودنه من ميتونستم حرفي بزنم نه اون روش ميشدچيزي بگه...بالاخره گفت=اين سكوتت بيشترازهمه چي بهم خجالت داد...چراناراحت نشدي وگوشيوقطع نكردي؟بايه آهي ازته دلم گفتم=فقط بخاطراينكه خودت گفتي وازكس ديگه اي نشنيدم وهمين كه عذاب وجدان داشتي كه يكي اين همه دوست داره وهمه چيودربارت نميدونسته واسم كافيه اون شب خيلي حالم بدبودتاصبح خوابم نبردهمش فك ميكردم كه بايدهنوزم دوسش داشته باشم يانه!چندروزگذشت وبازم همه ي اين اتفاقاواسم مهم نبودودوسش داشتم بهش اس دادم تعجب كرده بودكه چطوريه دخترميتونه اين همه دوسش داشته باشه!گفتم تومدت اين4سالم حرفازيادي شنيدم اگه قراربودازچشام بيوفتي همون قبلامي افتادي...خودش بخاطركاراش خيلي پشيمون بود...دوباره باهم شديم روزاخوب وقشنگي داشتيم وكسي ازرابطمون خبرنداشت يه روزسريه موضوع الكي باهمديگه قهركرديم بهش گفتك پاميشم ميام خونتون باورنميكرد پاشدم رفتم تاحالاخونشون نرفته بودموبلدنبودم فقط كوچشونوميدونستم به كوچشون كه رسيدم بهش اس دادم ميرم خونتون يادم اومدكه خودش گفته بوددرشون چه رنگيه ميدونستم كه فقط خودش ومامانش خونس!درزدم مامانش توحياط بوداومدودروبازكردبعداحوالپرسي وروبوسي ديدم ماشينش نيست گفتم كه اومدم كتاب ميخام گفت كه بچه هاخونه نيستن منم نميدونم كتاب چي ميخواي دستاموگرفته بودميگفت بياتوخودت بروكتاباروببين هركدومشوميخاي بردار...تشكركردموگفتم حالاكه خودشون نيستن ميرم اگه پيدانكردم دوباره برميگردم....فقط هدفم اين بودكه بهش ثابت كنم وقتي حرفي ميزنم روش وايميسم....برگشتم خونه اونم رفته بودخونشون ودرعين ناباورياش مامانش بهش گفته بودكه دخترفلاني اومده بودكتاب ميخواست!!بازبهم اس دادومنوباوركرد...                          .
 
قصه ي عشق منوعشقم....قسمت اول
قصه ي عشق منوعشقم....من هميشه قصه ي عشقموبايكي بودهنوزم هست شروع ميكنم چون فقط اونه كه واسم مهمه وميخوامش....1مهر93اين دوست داشتنم نسبت بهش6ساله شد!!...من الان سال چهارم دبيرستانم وازدوم راهنمايي دوسش دارم خيييييييييييييلي خيلي ازاون زمان تاتقريبايه سال پيش هيچكي اين قضيه رونمي دونست حتي خودش راحتربگم براتون يعني توقلبم دوسش داشتم تواين مدت گوشام ميشنيدن كه باخيلياديگس واين حرفاولي اين چيزاوحرفاحتي يه ذره ام ازدوس داشتنم بهش كم نكرد.هميشه دوس داشتم بدونه كه يه نفرخيلي دوسش داره ولي هيچوقت ندونه اون يه نفركيه واسه همينم پارسال تابستون تصميم گرفتم يه سي دي پاورپوينت درس كنم وباپست بفرستم واسش ازاين قضيه هم كسي خبرنداشت توتب وتاب اين كارم بودم كه يه شب تويه مكاني بوديم اونم بودومن داشتم يواشكي نگاش ميكردم كه يهويي اونم نگام كردوواسه چند لحظه نگاهامون باهم تلاقي كردن ازاون شب به بعدهرروزدوروبراساعت6ونيم عصرميومدوازتوكوچمون ردميشداين اتفاق اونقدرزيادميوفتادكه من ديگه صداماشينشوآهنگشوميشناختم....هروقت ميرفتم بيرون بازحظورفعال داشت تااينكه يه روز من جلودرحياطمون بودم نزديكاساعت6ونيم بودديدم يه ماشين اسپرت داره ازته كوچمون ميادشناختم كه اونه هميشه ميرفتم توولي اونروزوايسادم. توكوچه هم كسي نبوداروم اروم اومدويهويي نزديك درمون فرمونشوطرف من كرديه لحظه ترسيدم شيشه ماشينشوزدپايين ويه كارت ويزيت انداخت....منم فوري اومدم توودروبستم من يه دخترخيلي مغروربودم وقتي توخيابون راه ميرفتم هيچ پسري جرات نداشت بهم نگاه كنه به جرات ميتونم بگم كه جزاون دسته ازدختراييم كه هيچ پسري بهم متلك ننداخته...اين برام يكم غيرقابل هضم بودكه جلودرمون بهم شماره بدن واسه همينم بودكه واسه يه لحظه رفتم تو.پشت دركه بودم باخودم فكرميكردم كه اين بابقيه پسرافرق داره وهمون فرديه كه من4سال بودپنهوني دوسش داشتم وبعد4سال تازه فهميده كه داشتم نگاش ميكردم سه باررفتم وغرورم اجازه ندادبرش دارم چون خودش باماشينش سركوچه وايساده بودببينه كارتوبرميدارم يانه باراخررفتموبرداشتمش...يه روزم باخودم كلنجاررفتم كه اس ندم!بالاخره صبرم تموم شدوبهش پيام دادم اونم 1شتباهي يعني جوري كه اون فكركنه پيام اشتباهي واسش دادم حالاكه فكرميكنم خندم ميگيره اخه اين همه غرورواسه چي ولي اون باهوش ترازاين حرفابودوديگه خودمومعرفي كردم واون باورش نميشدكه من بخوام بهش اس بدم راستش خودمم باورم نميشدكه به عشق اولم دارم اس ميدم واين حرفا....راستشوبخواين من تااون زمان به هيچ پسري به اين منظورپيام نداده بودم واولين پسري بودكه بهش ابرازعلاقه ميكردم به محض اينكه فهميدمنم غرورموگذاشتم كناروهمه چيوبهش گفتم كه ازكي دوسش داشتم وچه كارايي ميخواستم بكنم و....خيلي روزاي قشنگي باهمديگه داشتيم شباشب هاي روشن فعال ميكرديم وتاصبح حرف ميزديم...اولاي اشنايمون كه هنوزدوست داشتن منوباورنداشت بهم گفت هركس توزندگيش يكيودوس داره مگه نه؟گفتم اره خب!گفت حالاميشه بگي توكيودوس داري؟گفتم...من يكيوخيلي خيلي دوس دارموميدونم كه هيچ زماني نميشه بهش برسم پس هيچ زمانم نميخوام باكس ديگه اي باشم...خيلي اصرارميكردكه بگو اون يه نفركيه بعديه روزقهركردن بهش گفتم كه اون يه نفرخودتي........
[ برچسب:, ] [ 17:10 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]